ما هممحلیای داشتیم به اسم محمد علی که ممد کل» صدایش میکردیم. دو سالی از من بزرگتر بود. فردی قلدر که هیکلی شاید کمی درشت داشت اما در کمال تعجب صدایش نازکِ نازک بود؛ انگار که میخواست جیغ بزند. شدیداً اهل دعوا بود. کل» هم مخفف کلکل بود و از بس آشوب میکرد این لقب را بهش داده بودیم. در کنار تمام این دبدبه و کبکبهها، او قویترین فرد محله نبود؛ فقط توهمش را داشت.
ممد چنان در این توهم غرقشده بود که حاضر بود هر خطری را بپذیرد تا طعم تصدیق بقیه را بچشد. اگر میدید که بقیه او را قوی میبینند احساس قدرت میکرد و این نقطه ضعفش بود. بچههای کوچه با همان سن کمشان خوب این را فهمیده بودند و تا بخواهی از او سوءاستفاده کردند و به اصطلاح شیر»اش میکردند. جلویش که بودند هی ممد کل» میکرند اما پشت سر به احمق بودنش میخندیدند. هر وقت که توپ میافتاد داخل باغ کناری بچهها میگفتند که توپ را از آن باغ خاردار خارج کردن از دست هیچ کس بر نمیآید جز ممد! ممد هم سریع میرفت تا توپ را بیاورد و قدرتش را نشان دهد و نمیدانست که بچهها خر گیرش آوردند.
بدتر از آن موقع دعواهای گروهی بود. هر کس که میخواست دعوا بگیرد پیش ممد میآمد و شیرَش میکرد تا با آنها به دعوای افرادی برود که اصلاً نمیشناختشان. وقت دعوا که میشد باز شیرَش میکردند و نفر اول جلو میفرستادندش. به ممد میگفتند ما که ضعیفیم، تو خیلی قوی هستی؛ تو اول برو جلو!» و او میرفت و کتک میزد و کتک میخورد و زخمی میشد و زخمیترین فرد برمیگشت و عوضش کلی دمت گرم، ایولا» میگرفت. با آن که همه میدانستند او قویترین فرد گروه نیست، اما احمقترین چرا.
این روزها که ماجرای دختر آبی در شبکههای اجتماعی داغ بود، کلیپی را از رحیمپور ازغدی دیدم که میخواست توجیه کند که چرا زنها حق رفتن به استادیوم را ندارند. میگفت مشکل شرعی به هیچ وجه نیست؛ اما در ورزشگاهها فحشهای خیلی بدی میدهند که مناسب زنها نیست؛ زیرا زنها خیلی خیلی ارزش دارند و مقام آنها بالاتر از آن است که این فحشها را بشنوند. پس هر وقت مسئله این فحشها حل شد (که پنجاهسال است حل نشده!) بعد زنها میتوانند بروند.
خوب این حرف بسیار برایم جالب بود. چکیده کلام این است که در این مورد ارزش مرد پایینتر از زن هست و ورزشگاه جایی مناسب این بیارزشهاست نه زنها. به همین دلیل همین بیارزشها قانونی میگذارند تا ورود زنها را به کلی منبع کنند و جای شعور آنها تصمیم بگیرند. اگر هم زن باارزشی با شعور خودش تصمیم گرفت که به ورزشگاه برود، نمیتواند چون همین بیارزشها نمیگذارند. به معنای دیگر اختیار زن را به کلی در این مورد گرفتهاند چون زن خیلی خیلی ارزش دارد». مثل کتابی بود که چند سال پیش دوستی بسیجی در نقد فمنیسم به من داده بود. این کتاب دید اسلامیش را جالب بیان کرد؛ لب کلام کتاب این بود: مردها چون جایگاهشان پایینتر است پس در این دنیا باید کار کنند و وظیفه داشته باشند، اما خدا کار را برای زن آسان کرده و بهشت را در زیر پاهایش گذاشته» تا نیازی نداشته باشند برای رفتن به بهشت کار سختی کنند چون ارزش زن خیلی والاتر است. پس کافیست همان در خانه بمانند و کاری به بیرونش نداشته باشند. و برعکس باور عامه که فکر میکنند خانهنشینی» نشانه پایینتر بودن زنهاست، نشان بالاتر بودن ارزش اخروی آنها میباشد.
اینها را که میشونم یاد همان حرفهایی که بچهها به ممد کل میزدند میافتم. انگار که میگویند: ما که کم ارزشیم، تو خیلی مقامت والاست؛ تو اول برو جلو!».
من در دهه هشتاد وارد وبلاگخوانی شدم. اون زمانها به شدت جملات قصار و آموزنده مد بود و نصف این نقلقولها از دکتر علی شریعتی» نقل میشد. من که تو اون سن دهنم باز مونده از این حجم جمله پندآموز از یک نفر! شروع کردم به خوندن کتابهاش تا این جملات جمیل رو توشون پیدا کنم. از کتابخونه بابام کتابهای شریعتی رو برداشتم و تکتک خوندمشون. فکر کنم سوم راهنمایی بودم که حدود پونزده تا کتابی که ازش داشتیم رو خوندم اما جز تک و توکی از این جملات، چیز دیگهای مشاهده نشد. تقریباً هیچی! تنها چیزی که دستم اومده بود سبک کتابت شریعتی بود؛ سبکی که به هیچ عنوان به نقلقولهایی که ازش تو وبلاگها بود شبیه نبود.
من فهمیدم بودم که اکثر این جملات جعلی و اشتباه هستند و این باعث میشد که هر وقت میدیدم کسی به اشتراکشون میذاره و حس میکردم با منظور من چقدر فهیمم و عوام چقدر احمق» این کار رو کرده؛ عصبانی بشم و غلیان کنم. مثل کسی که جمله درد من حصار برکه نیست…» رو پست میکنه که بگه من چقدر دردم بیشتر از شماست با منبع ماهی سیاه کوچولو بهرنگی! اما حتی نرفته یک کتاب اطفال چند ده صفحهای رو مطالعه کنه که بفهمم این جمله توش نیست. من نمیدونم چرا مردم علاقه به در انظار گذاشتن این جملات دارن وقتی حتی قلیل آشناییای با نویسنده تقلبیش ندارن. نمیدونم که آیا علتش تنها به اشتراک گذاشتن جملهای لذتبخش هست یا پنهان کردن عقدههای من هم عالمم» در پشت یک جمله جعلی و تظاهر! نمیدونم. اما هر چی هست این جملات جز بتسازی» از شخصیتها برای افرادی کم مطالعه چیزی نداره. (اونا که جمله از کوروش میذارن که بماند)
بعد از این اتفاقی مشابه در حدود دو سال پیش و بعد از وقتی که حس کردم زیاد از حد عصبانی شدم به خودم گفت باید کاری بکنم. من حدود یک سال به صورت جسته و گریخته به تفحص نقلقولهای معروف پرداختم و تا جایی که میشد سعی کردم منبع اصلی این جملات جعلی رو پیدا بکنم. البته که نتونستم منبع اصلی بعضی از جملات رو پیدا کنم اما باز هم به طور حتم مطمئنم که اون جملات جعلی هستن.
امیدوارم با این پست به آگاهتر کردن فضای وب فارسی کمک کرده باشم.
اگر شما از منبع اصلی جمله جعلی معروفی خبر دارید، به من کمک کنید تا این مطلب را بهتر کنم
در این بخش جملاتی رو میذارم که منبع اصلیشون پیدا شده. منبع اصلی جملات اکثراً یا ترجمه از یک جمله خارجی و زدنش به نام یک فرد دیگست یا یدن شعری از یک شاعر کمتر معروف و البته گاهی هم کش رفتن از نوشتههای وبلاگی.
اول از همه دربارهٔ این جمله مینویسم تا چهره بیستوسی رو نشونتون بدم. این جمله مال شریعتی نیست. حالا به زمان 4: این گزارش بیستوسی گوش بدین. نه تنها تو این گزارش چرند دربارهٔ شریعتی گفته میشه؛ بلکه با تظاهر، جملهای خونده میشه که مال شریعتی نیست. اون هم از کجا؟ مثلاً از روی کتاب! این جمله تو هیچ کتابی از شریعتی نیست و اون خانم فقط برای فیگور داره به کتاب نگاه میکنه، دروغ در اخبار رسمی!
حدود سه سال پیش پستی در اینستاگرامم از فیلم It's Kind of a Funny Story گذاشته بودم. بیایید به قسمتی از این فیلم در این جا گوش کنیم… بینهایت آشنا نیست!؟
اصل این دعا به این شکله:
God, grant me the serenity to accept the things I cannot change,
Courage to change the things I can,
And wisdom to know the difference.
و یک دعای بسیار معروف مسیحی به اسم دعای آرامش (Serenity Prayer) هست. نه مال شریعتیه و نه جبران خلیل جبران و اونقدری معروف هست که صفحهٔ ویکیپدیا داره. این جمله توسط Reinhold Niebuhr گفته شده که احتمالاً با تلخیص از الهیدانان گذاشته دست به این کار زده.
ترجمه اصل این شعر به این صورت هست:
هر کاری کردی تا دفنم کنی؛ اما فراموش کردهبودی که من بذر بودم.
what didn’t you do to bury me, but you forgot that I was a seed
این شعر مال یک شاعر یونانی هست به اسم Dinos Christianopoulos که در سال 1978 در مجموعهای به اسم بدن و کرمچوب» نوشتش. میتونین با جزئیات بیشتری در مورد این شعر رو این جا بخونید.
ترجمه اصل این جمله به این صورت هست:
ترجیح میدم موتورسواری کنم و به خدا فکر کنم تا در کلیسا نشسته باشم و به موتورم فکر کنم.
I'd rather be riding my motorcycle thinking about God than sitting in church thinking about my motorcycle
میتونید این جمله رو در فروشگاه آمازون و نوشته شده بر روی یک آهنگربای یخچال ببینید. تا جایی که من فهمیدم جملهای عامیانه هست و از فرد خاصی نیست. اما وقتی ترجمه جمله اصلی رو سرچ میکنیم به نتیجه باز جالبتری میرسیم از به اصطلاح سینما دوستان!
ترجیح میدم روی موتورسیکلتم باشم و به خدا فکر کنم تا اینکه تو کلیسا باشم و به موتورسیکلتم فکر کنم - مارلون براندو، فیلم تنهای وحشی
عزیز من، عشق سینما! فیلم تنهای وحشی یک ساعت بیشتر نیست! برو اون فیلم رو اول ببین بعد با پر طمطراقی ازش دیالوگ بده. خیر این جمله از مارلون براندو هم نیست و این دیالوگ جعلیه.
قبل از همه چیز، این لا ریب فیه یک شعره. چه گورارا شاعر نبود! چه گوارا سر سخنرانی پر شور چپی نمییاد بگه دستانم بوی گل میداد…».
اصل این شعر به صورت زیره و در دو ورژن کپی شده در قدیم به اسم شریعتی و بعد از مدتی کویر» رو ازش حذف کردن و با اسم چه گوارا.
دستانم بوی گل می داد
مرا گرفتند
به جرم چیدن گل
به کویر تبعیدم کردند
و یک نفر نگفت
شاید گلی کاشته باشد.
شاعر این شعر سینابهمنش هست. من یک سال پیش به بهمنش ایمیل دادم و تلگرامی هم با هم صحبت کردیم پس شک نکنید مال خودشه. میتونید گلایههاش رو سر این یها در وبلاگش ببینید.
شعر اصلی و کامل این هست:
گیرم که در باورتان به خاک نشستهام و ساقههای جوانم از ضربههای تبرهاتان زخمدار است با ریشه چه میکنید؟
گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمینِ پرندهای پرواز را علامت ممنوع میزنید. با جوجههای نشستهی در آشیانه چه میکنید؟
گیرم که باد هرزهی شبگرد با های و هوی نعرهی مستانه در گذر باشد با صبح روشن پُرترانه چه میکنید؟
گیرم که میزنید، گیرم که میبُرید، گیرم که میکشید. با رویش ناگزیر جوانه چه میکنید؟
شعر از گلسرخی نیست و از شاعر چپی به اسم شهریار دادور هست که این شعر رو در سال 1368 و برای ترور رفیقش غلام کشاورز مینویسه و در کتاب از ارتفاع قلهی نام و ننگ» در سوئد منتشرش میکنه. احتمالاً دلیل معروف شدن این شعر و بعد نام گذاشتنش روی گلسرخی، دکلمه این شعر توسط داریوش در آلبوم ترانهی بغض» هست. میتونید داستان این شعر رو در وبلاگ شاعر بخونید.
بله این یکی رو من خودم هم باورم نمیشد چون پشت جلد کتابهای شریعتی از خیلی سال پیش به کتابت در اومده. اگه مطلع باشید شریعتی وصیت کرده بود که بعد از مرگش شعرهاش رو بسوزونند، الان سوزونده نشده اما منتشر هم نشده پس نمیشه مطمئن شد که شعری توشون هست یا نه. وقتی مطمئن شدم که سر قضیهای در جمعی بودم که دوستان فرزندان شریعتی حضور داشتن و ازشون شنیدم که این شعر در اشعار شریعتی نیست و مال کس دیگهایه.
در حقیقت شعر سوتک متعلق به شاعری گمنام، مرتضا اهری هست و در کتابی به همین نام منتشر شده (اما انتشارش سالها بعد از انتساب شعر به شریعتی بوده) داستان جالبی هم داره و احتمالاً اهروی برای علاقش به شریعتی تا زمانی که زنده بود سکوت کرده و فقط بعد از مرگش بود که اشعارش چاپ شدن و این شعر بیرون اومد. میتونین داستان کامل رو در این وبلاگ بخونید.
این جمله ترجمه شده این هست:
I would rather live my life as if there is a God, and die to find out there isn't, than live my life as if there isn't, and die to find out there is
و خیر این جمله از کامو نیست، کامو یک آتئیست بود و طوری زندگی نمیکرد که گویی خدا هست.
اگر با مسیحیت آشنا باشین میدونین یکی از اولین حرفهاشون برای دعوتت به مسیح شرطبندی پاسگال هست این جمله ماننده دعوت مسیحیه. احتمالاً اصلاً از کس خاصی نیست و مثل جمله ترجیح میدم موتورسواری کنم…» یک جمله عامیانه هست از فردی ناشناس که از انگلیسی به فارسی اومده. (مثل ضربالمثلها که مال کس خاصی نیست).
پیدا کردن منبع بعضی از جملات سخته چون ممکنه از نوشتههای وبلاگها یا اساماسها گرفته شده باشن. مثل متن معرف قرآن من شرمنده توام…» که به شریعتی نسبت داده میشد اما در حقیقت مال یک وبلاگ پاک شده از حسام الدین ایپکچی بود.
از حسن اتفاق بعد از این توئیت من آقای ایپکچی دوباره وبلاگ خودشون رو باز کردن و پستی هم در این بارهٔ نوشتن.
پس پیدا کردن منبع اصلی بعضی از جملات میتونه خیلی سخت باشه و حتی ممکنه اون جمله جز جملات عام باشه که کس خاصی هم نگفته و فقط دستبهدست شده. اگر شما منبع اصلی این جملات رو میدونین خوشحال میشم اگر بهم کمک کنید و اگر فکر میکنید این جملات به اشتباه منسوب نشدن اسم کتاب و صفحه کتابی که در اون اومده رو بگید. گرچه که من تقریباً حتم دارم که تمامی این جملات جعلی هستن.
این جمله قدیما شریعتی بود و از یک زمانی شد بهرنگی! ولی خوب از هیچ کدومشون نیست. از تاسفبارترینشون هم هست چون ارجاعش میدن به یک کتاب کودک چند ده صفحهای که خوندن و گشتن دنبال چنین جملهای هیچ وقتی نمیگیره.
قدیمیترین رد پا رو از این جمله در سال 86 پیدا کردم. در اون سالها خبری از اسم بهرنگی یا شریعتی نیست بلکه فقط در پستهای اساماسهای فلان» هست که انبوهی اساماس رو در یک پست مییارن (قدیمیها یادشونه) مثل این جا و این جا. چون زمانش میرسه به دوران اساماس دیگه از اون به قبل رو نمیتونم تحقیق کنم.
خوب این جمله از هیتلر نیست چون نمونه انگلیسی نداره. من تمام نقلقولهایی که توشون عرق» و شکست» با هم بود رو در طی چند ماه خوندم و چنین نقل قولی وجود نداشت. از اون جا که عرق ریختن» یک ساختار فارسی هست میشه حدس زد که منشئشم همین ایرانه.
حالا اگه برگردیم به قدیمیترین نشانههاش در وب فارسی، میبینیم که در سالهای 90 همان طور که این جا و این جا و این جا میبینید متن اصلی به این شکل بوده:
این را هم یادت باشد که اشکهایی که بعد از شکست خوردن میریزیم، همان عرقی است که برای پیروزی نریخته ایم
یا کاری را انجام نده یا اگر آن کار را کردی از متقاعد کردن همه دست بکش! زیرا تو فقط به جای خودت هستی.
پس این جمله تنها بریدهای از اساماسهای گل و بلبل قدیمی هست. این که آیا این جمله از کتابی برداشته شده رو نمیدونم ولی حدس میزنم یک ناشناس فقط چیزی نوشته.
نه این هم از صائب نمیتونه باشه چون من تو کل دیوانش گشتم و نبود. قدیمیترین پستی که ازش پیدا کردم مال سال 1384 هست که کمی با مدل امروزیش فرق داره و اسم هیچ شاعری رو نبرده:
من از بیقدری خوار لب دیوار دانستم که ناکس کس نمیگردد به این بالا نشستنها
من از افتادن سوسن به روی خاک فهمیدم که کس ناکس نمیگردد به این افتان و خیزانها
این که این شعر از چه کسی هست رو نمیدونم ولی مال صائب نیست. در ضمن شعر دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست، جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است» که در کتاب دبیرستان به اسم صائب تبریزی بود هم ازش نیست و مال صامت بروجردی هست (من درخواست کردم در گنجور اضافش کنن، هر وقت شد لینک میدم).
در نهایت، نقل یک جمله از شما حکیم یا قهرمان نمیسازه و نگفتنش هم عیبی نیست. شاید آدم حکیم یا قهرمان همونی باشه که انقدر مغرور نیست که نقل کنه درد من زیستن با ماهیانی است که…» تا با گذاشتن یک جمله جعلی بدون آشنایی با نویسندش بگه که درد متفاوتی داره و بقیه عوامن.
پ.ن: کانال @jaliyat در تلگرام، با جمعی از ادیبان به طور تخصصی به متون جعلی منتشر شده مربوط به ادب فارسی میپردازه و معرفیشون میکنه.
امروز متوجه شدم بعد از گذشت بیش از سه ماه از آغاز سال، وبلاگهای برتر بیان اعلام نشده. من از این موضوع خوشحالم چون این لیست رو علتی برای هرچه بیشتر نابود شدن بلاگستان میدونم؛ بلاگستانی که از نظر من چیزی ازش باقی نمونده و همین لیستها باعث میشن که امید کمتری برای احیاش در آینده بمونه. (گرچه که شاید در آینده این لیست اعلام بشه).
در چند وقت اخیر یکی دو جا خوندم که میگفتن اسم این لیست باید به وبلاگهای فعال» تغییر پیدا کنه، من با این حرف مخالفم چون به نظرم این لیست ربطی به وبلاگ» نداره. این لیست معرف فعالترین کاربران بیان» هست که با وبلاگ فعال» فرق اساسی داره و من سعی دارم تا تو این پست دلایل خودم رو بگم و توضیح بدم که چرا فکر میکنم که بیان بیشتر به شبکه اجتماعی متمایله تا یک بلاگستان.
در لیست وبلاگهای برتر» بیان هفت معیار معرفی شده. من اعتقاد دارم که سه مورد از این هفت مورد (یعنی حدود 43 درصد)، هیچ ربطی به وبلاگ نداره و تنها معیارهای شبکه اجتماعی گونه»ای هست که به هر چه بیشتر زرد شدن بلاگستان کمک میکنه.
این پست شامل مخالفت من با برخی معیارهای دیگر که جنبه عقیدهای داره نمیشه(مثل مورد دوم بیان، یعنی تعداد رای خوانندگان. چون وبلاگهای معتبر جهانی پر از وبلاگهایی هستند که اهمیتی به این گونه رایگیری نمیدن مثل wait but why و THE NEW INQUIRY و … پس بیان با این معیار داره نوعی شیوه وبلاگنویسی که اون چنان هم مرسوم نیست رو به وبلاگنویس تحمیل میکنه) و تنها به مواردی پرداختم که به نظرم بدون شک هیچ ربطی به وبلاگ» نداره!
قبل از هر چیز باید بگم که من امیدی ندارم که حرفم جدی گرفته بشه و بیان کاری کنه. بیشتر از یک سال پیش من عکس زیر رو در نظرات وبلاگ اصلی بیان فرستادم که نشوندهنده سیزده اشتباه نگارشی در صفحه اصلی بیان هست که سالها جا خوش کرده. علاوه بر رعایت نکردن نیمفاصله حتی کلمه بهروز» در یک صفحه به دو صورت بروز» و به روز» نوشته شده! و این رسانه خودش رو رسانه متخصصان و اهل قلم» میخونه.
مشکل این نیست که این اشتباهات نگارشی بعد از یک سال برطرف نشده، مشکل این هست که این نقد ساده در وبلاگ اصلی بیان حتی تایید نشد که سایر افراد ببینند!
با رفتن به صفحه وبلاگهای برتر میتوانید هفت معیار بیان برای این وبلاگها را ببینید. از نظر من معیارهای چهار، پنج و هفت هیچ ربطی به وبلاگ ندارند؛ یعنی در مجموع بیش از چهل درصد معیارها مربوط به وبلاگ نیستند.
۴) مشارکت نویسنده (یا نویسندگان) در رای دهی به مطالب سایر وبلاگهای بیان
۵) مشارکت نویسنده در ارسال نظر برای سایر وبلاگ ها (نظرهایی که عمومی و تأیید شده باشند)
دو وبلاگ A و B را متصور شوید. فرض کنید این دو وبلاگ در همه چیز برابر هستند؛ از پستها گرفته تا تعداد بازدید کننده و نظرات. تنها فرق وبلاگ A و B این است که نگارنده وبلاگ A برای دیگر نویسندگان بیان تعداد نظر عمومی بیشتری گذاشته. آیا این به این معنی هست که وبلاگ A از وبلاگ B بهتر است؟
-------------------------
این دو معیار اصلاً چه ربطی به وبلاگ داره؟ این که نگارنده یک وبلاگی مشارکت بیشتری در رای دادن به پستهای دیگر وبلاگها داشته اصلاً چه ربطی به مطالب نوشته شده در وبلاگش داره که معیاری برای برتر بودن وبلاگ باشه؟
گذاشتن این معیارها آیا هدفی جز تبدیل کردن بلاگستان به شبکه اجتماعی داره؟ چون من نمیتونم فکر کنم که این معیارها برای پیدا کردن وبلاگ خوب» گذاشته شده. این معیارها تنها به مطرحتر شده وبلاگهای زرد کمک میکنه (افرادی که از بلاگستان برای دوستیابی استفاده میکنن تا وبلاگنویسی). وبلاگهایی که زمانی در بلاگستان گم و گور و گمنام بودند و امروز به لطف این لیست بیان در صدر هستند.
۷) تعداد دنبالکنندگان وبلاگ
وبلاگ A را در یک جامعه سالم در نظر بگیرید، هدف از دنبال کردن این وبلاگ چیست؟ آیا چیزی جز خواندن مطالب آن است؟ و آیا اگر دنبال کردن به خواندن منتهی نشود ارزشی دارد؟ خواندن مطالب یک وبلاگ چه چیزی میآورد؟ بازدید. حالا به معیار شماره شش بیان توجه کنید:
۶) تعداد بازدید کنندگان (تعداد بازدید کل وبلاگ و همینطور میانگین بازدیدهای هر مطلب)
پس هدف از معیار هفتم چیست؟ تعداد دنبالکننده چه چیزی میآورد که بازدید نمیآورد؟ آیا این معیار فرصتی برای افرادی که وبلاگ برایشان بیارزش و دوستیابی ارزشمند هست نیست؟ این معیار چیزی جز سوق دادن بلاگستان به سمت شبکههای اجتماعی است؟
-------------------------
و خوب! چیزی که مییاره ناسالم کردن دنبالکردنهاست. افرادی که میگن دنبالت کردم، دنبالم کن» بی هیچ هدف و ارزشی برای مطالب یک وبلاگ و تنها برای جذب دنبال کننده. نتیجه این کار اتفاق چیزی به نام تبادل دنبال» هست؛ یعنی دنبال کردن وبلاگ ربطی به وبلاگ نداره و تنها شکلی از دوستی، اضافه شدن به عدد دنبال کننده یا وقت تلف کنیه.
نتیجه این میشه که در یازدهمین وبلاگ برتر بیان این پست رو میبینیم. پستی که این همه وبلاگ رو بررسی کرده و گفته: اون دسته از وبلاگ هایی که تنها فقط من دنبالشون میکنم و چه آشنا چه غیر آشنا هم در آینده قطع دنبال میشند.» یعنی چی؟ یعنی اون وبلاگها هیچ ارزشی برای طرف نداشتن که دنبالش کرد! اون وبلاگها تنها برای گرفتن دنبالبک» دنبال شدن و اگر طرف مقابل دنبالبک نکنه چه آشنا چه غیر آشنا قطع دنبال میشه.
معیارهای بیان وبلاگها رو بررسی نمیکنه، کاربران فعال بیان رو بررسی میکنه، مثل یک شبکه اجتماعی. این لیست رو میشه بعد از محمود نژاد و علیرضا شیرازی یکی از دلایل نابودی بلاگستان دونست. بلاگستانی که تبدیل شده به یک شبکه اجتماعی برای دوستیهای کوتاه یا بلند.
من این پست رو در فرصت خیلی کم و شتابزده نوشتم (اصلا پستش حساب نکنید) وگرنه اگر درس و دانشگاه فرصت میداد حتما با آمار و گراف و دلایل بهتری میگفتم که چرا بیان به نوعی از یک شبکه اجتماعی تبدیل شده و حیف که بلاگستان تاوان مسدود بودن گزینههای عالی خارجی رو میده.
تقدیم به رامین عزیزی*
ماندانا تیموریان(1362-1385)، از دوران کودکی دوست و همسایهٔ علیرضا لاچینی (پسر فریبرز لاچینی) بود. آنها در تهران، گیشا، خیابان سیزدهم، پلاک پنج زندگی میکردند. ماندانا در بیست و سه سالگی به علت سرطان درگذشت. لاچینی غمآهنگی به نامش ساخت و آن را در آلبم تقدیم به خدا» قرار داد.
بشنویم، ماندانا تیموریان از علیرضا لاچینی
پ.ن*: رامین عزیزی ورودی نود و سه برق شریف بود، پسری خجالتی و کمرو. هنوز دیری نگذشته بود که در یکی از پاهایش غدهای احساس کرد و بعد از مراجعه به دکتر مجبور به خوردن دارو و عمل جراحی شد. بعد از چند عمل جراحی زانویش را به کل درآوردند و یک زانوی پلاستیکی کار گذاشتند؛ از آن پس رامین در خوابگاه میلنگید.
عاشورای سال نود و پنج، زمانی که تمام بچهها به خانههایشان رفته بودند رامین تک و تنها در اتاق ماند و گریه کرد. بعد از آن رامین به شهرش رفت و دیگر به دانشگاه برنگشت. خبر آوردند که پایش به کل قطع شده.
دیگر مجبور بود پیش خانوادهاش باشد، پس، از دانشگاه انصراف داد. اما تسلیم نشد، بار دیگر کنکور داد و این بار کنکور تجربی. رتبه خوبی آورد ولی به علت نقص عضو اجازهٔ انتخاب رشتههای پزشکی و دندان را نداشت پس به ناچار در شهر خودش مشغول به تحصیل داروسازی شد. رامین در نوروز نود و هشت به علت سرطان استخوان درگذشت.
از وی در فضای مجازی عکسی از زمانی که هنوز دو پا داشت به جا مانده، در حالی که عدد چهل و هفت به دستش است. و توئتی که گفته: هر گونه سوء استفاده از داستان غمانگیز من پیگرد قانونی دارد»
این عقیده که: ایرانیها جزء باهوشترین آدمای دنیان» یا حتی: ایرانیها باهوشترینن» جزئی از رایجترین باورها در میان عامه مردمه ایرانه. اما آیا واقعا ما ایرانیها باهوش هستیم؟ اصلا چرا فکر میکنیم باهوش هستیم؟
من در این مقاله سعی دارم به این قبیل سوالات پاسخی بدم.
اول باید بدونیم انواع زیادی از هوش وجود داره مثل: هوش هنری، هوش اجتماعی، هوش زبانی، هوش تخیلی-تصوری و… اما وقتی در بستر صحبتهای روزمرّه از هوش یاد میشه بیشتر انگشت اشارش به هوشی که توانایی حل مسئله داره هست تا دیگر انواع هوش، پس معنای عامیانه هوش همون هوش ریاضی» هست. یکی از روشها برای اندازهگیری هوش ریاضی، آزمون بهرهٔ هوشی(IQ) هست که بیشترین استفاده رو در بین معیارها داره و معروفترینشون هست. این آزمون یک عدد رو به عنوان بهرهٔ هوشی یا IQ شما برمیگردونه اما این عدد چه معنایی داره؟ برای معنا بخشیدن، این عدد رو به چند بازه تقسیم میکنن و اسمش رو طبقهبندی هوشی میذارن:
بالاتر از 130 | بسیار برتر |
بین 120 تا 130 | برتر |
بین 110 تا 120 | باهوش |
بین 90 تا 110 | معمولی |
بین 80 تا 90 | پایینتر از میانگین |
بین 70 تا 80 | کند ذهنی(مرزی) |
زیر 70 | عقبافتادگی |
اما ایرانیها در کجای این نمودار قرار میگیرن؟ بذارین خیالتون رو راحت کنم؛ فقط به لطف کشورهای آفریقایی هست که ما ایرانیها جزء کمهوشترین ملتهای دنیا نیستیم! بیایید نگاهی بندازیم به نمودار هوش کشورهای دنیا:
این نمودار نکات جالبی تو خودش داره، هوش وماً باعث پیشرفت نمیشه. مثلاً هوش کرهٔ شمالی جزء بالاترین ملتهاست و نزدیک به همسایهٔ خودش کرهٔ جنوبی هست. در حقیقت کرهٔ شمالی نهمین کشور باهوش در دنیاست! یا ویتنامیها نسبتاً باهوشن و هوشی در حد اروپاییها دارن اما کشور پیشرفتهای رو مالک نیستن. اما ایران چی؟ هوش ایرانیها هم در این نمودار و هم در اینجا و اینجا و اینجا عدد 84 رو نشون میده یعنی در طبقهبندی هوش در قسمت پایینتر از میانگین» قرار داره و جزء ملتهای کمهوش جهان شناخته میشن. ایرانیها در آمارها از میان 109 کشور رتبه 67 رو دارن که به هیچ وجه از نظر هوشی جایگاه خوبی نیست. حتی عربهای عراق که ایرانیها بهشون توهین میکنن و احمق میخوننشون در معیار IQ رتبهٔ بیشتری از ما دارن گرچه که در کل عربها از نظر IQ کمی از ایرانیها پایینترند.
اول باید بدونیم آیا این باور مخصوص تمام ملتهای جهان هست یا نه. من به شخصه از مردم ملتهای مختلفی با بهرهٔ هوشی(IQ)های متفاوت این سوال رو کردم. گرچه که اکثر ملتها این باور رو تو خودشون داشتن اما همشون؟ نه!
در ملتهایی با هوش متوسط به بالا:هلندیها باور دارن که به صورت خیلی خاصی از باقی جوامع باهوشترن و نابغه به حساب مییان. البته باید بدونیم هلندیها هشتمین کشور جهان از نظر هوش ریاضی هستن و همینطور فرانسویها باور دارن که باهوشتر از بقیه هستن با این که در ردهٔ بیستوشش جهان قرار دارن. امّا آمریکاییها این باور رو ندارن و برعکس، خیلی از آمریکاییها فکر میکنن که ملتی کمهوش و احمق هستن و در فضای مجازی گاهی معروفن به این لقب و همینطور روسها خودشون رو یه ملت خنگ» میدونن و در طول تاریخ اول خودشون رو خنگهای خوششانس» نامیدن و بعد خنگهای چربزبان».
در ملتهایی با هوش پایین: ایرانیها! ایرانیها با هوشی پایین باور دارن که نخبه هستن و هندیها فکر میکنن که هوش خیلی بالایی دارن(در حقیقت باهوشترینن) و براشم دلایلی مثل: ما صفر رو اختراع کردیم، ریاضیمون قوی بود» (مثالهایی شبیه به ایرانیها) دارن ولی در واقع در رده هشتادوسوم جهانن. امّا عربها به نظر نمیرسه چنین عقیدهای رو داشته باشن، مثلاً یک عرب سعودی به من گفت: نه اصلاً، ولی قطعاً از بهترین غذاهای دنیا رو داریم»، حتی طبق شنیدهها از دوستی که رابطهٔ مستقیمی با اعراب داره، اونها نوعی از خود بیگانگی دارن*.
خوب پس ما میدونیم که تمام ملتها این تفکر رو ندارن، اما بعضی آره و گاهی به شدت این عقیده درونشون هست، مثلاً هند. یک هندی میگفت زمانی که در مدرسه بوده معلشون مدام میگفته هندیها باهوشترین نژاد جهان هستن» و این باور اونقدر عادی هست که حتی در اخبار(!!!) میشه پیداش کرد. زمانی که آزمون IQ اومده بود و هوش هندیها جزء پایینترین هوشهای جهان شد هندیها اعتراض کردن که این آزمون استاندارد نیست و مشکل داره چون زبان اصلیش انگلیسیه. بعدها اما آزمون بسیار استاندارد IQ ساخته شد که تنها با شکلها کار میکرد و هیچ فرقی برای هیچ مردمی در جهان نداشت اما باز هم هوش هندیها بسیار پایین دراومد و باز هم هندیها باور نکردن! در این بین، زمانی که داشتم راجع به خود برتر بینی هوشی جهانی ملتها تحقیق میکردم گاهی چشمم به حرفهای شبیه به: اونهایی که به نظر، خودشون هوش و آگاهی کمتری دارن، تاکید بیشتری روی باهوش بودن ملتشون میکنن» میخورد اما هیچ وقت جدیش نگرفتم. تا زمانی که چشمم به این مقالهٔ افتاد که عنوانی ترسناک داشت: هر چقدر احمقتر باشید، بیشتر فکر میکنید که باهوش هستید»
عقل عادلانهترین تقسیم دنیاست؛ چون هر کس فکر میکند بسیار به او داده شده. رنه دکارت»
اون مقاله باعث شد من این مسئله رو از دیدگاه جدیدی ببینم. مقاله میگفت نه تنها در هوش بلکه در بقیه ویژگیها هم انسانها همین طور هستن، یعنی هر چقدر که ناشیتر باشن بیشتر فکر میکنن که حرفهای هستن و خوب این خیلی جالبه! نهتنها این مقاله بلکه یک دکتر هندی هم در توضیح این که چرا مردمانش در این توهم به سر میبرن نام یک اثر روانشناختی رو نام برد: اثر دانینگ-کروگر». چیزی که در ادامه میخوام بگم یک چیز خیلی خلاصه هست. حقیقتش بحث زیادی در این هست که چرا وقتی یکی هوش کمی داره توهم باهوشی زیادی بهش دست میده، این بحث ریزکاریهای کمی نداره! اما وقتی این اثر رو بهتون بگم تا حدود خوبی متوجهش میشین.
این اثر به صورت خلاصه عنوان میکنه: اگر کسی ادعایی بسیار بسیار زیاد دربارهٔ چیزی داره، احتمالاً چیزی از اون نمیدونه»** یعنی اگر یک فرد اطلاعات بسیار کمی در مورد چیزی داشته باشه به خدای ادعا در اون تبدیل میشه و توجه داشته باشید که این اثر یک بیماری نیست که بعضی داشته باشن و بعضی نه! این یک اثر انسانی هست یعنی در همهٔ ما (کم یا زیاد) موجوده. به نمودار این اثر توجه کنین:
این نمودار، نمودار اثر دانینگ-کروگر یا اعتماد به نفس» بر حسب دانش» هست. در مرحله اول کسی هیچ چیزی دربارهٔ چیزی نمیدونه یعنی دانشش صفر هست پس هیچ ادعایی نداره. اما تا یک کمی اطلاعات کسب میکنه اعتماد به نفسش به سقف میرسه و ادعای همه چیز بلدی میکنه. تنها کمی اطلاعات بیشتر کافیه تا اعتماد به نفسش خورد بشه، به این مرحله که از عرش به فرش میافته مرحله: به خود آمدن» میگن، یعنی طرف میفهمه که جدا چیزی بارش نیست و فقط توهم دانایی داشته. از اون به بعد شیب نمودار خیلی کند میشه و هر چقدر فرد دانشش زیادتر میشه کمتر به ادعاش اضافه میشه و خیلی طول میکشه تا بتونه دربارهٔ اون چیز ادعایی بزرگ کنه.
پ.ن*: البته عربهای یکپارچه نیستن. مثلاً عربهای مصری خودشون رو مادر تمدنها میدونن و باهوشترین ملت جهان.
پ.ن**: شبیه اون اصطلاح معروف: هر کی بیشتر میدونه، ادعاش کمتره».
کلمات کلیدی: IQ ایرانیها آیا ایرانیها باهوش هستند ایرانیها باهوش نیستند هوش هوش ایرانی هوش کشورهای جهار هوش عربها و اعراب
احتمالاً شما هم توی مدرسه با دوستاتون سر جملاتی که اول عجیب به نظر میرسن ولی با کمی دقت میشه فهمید معنی کاملی دارن، بحث کردین. یادمه اولین بار، دوم دبستان بودم که یکی از دوستام یه جمله نوشت روی کاغذ و بهم گفت بخونش؛ نوشته این بود: تاکسی تاکسی تاکسی نکند تاکسی نمیایستد» من اول یه نگاه انداختم و با خودم گفتم این که اصلاً معنایی نداره! بعد از چند لحظه فکر فهمیدم جملهٔ دقیقش میشه: تا کسی، تاکسی تاکسی نکند، تاکسی نمیایستد» و احتمالا نوشته معروف سربازی سربازی سرسرهبازی سر سربازی را شکست» را دیدهاید که خوانده میشود: سربازی، سر بازیِ سرسرهبازی، سرِ سربازی را شکست».
حدود دو سال پیش؛ وقتی داشتم با یک انگلیسی زبان صحبت میکردم و وقتی داشتیم از فرهنگ همدیگه میپرسیدیم بهش گفتم ما تو فارسی چنین جملاتی رو داریم، شما چطور؟ اون هم گفت که معلومه که داریم و چند موردش رو گفت. بعد از این، جملاتی رو که گفته بود توی اینترنت جستوجو کردم و یه دنیای جدیدی از زبانها به روم باز شد! فهمیدم فارسی توی این جملات تقریباً هیچ حرفی نمیتونه در سطح جهانی داشته باشه نه تنها ما فقط چندتایی از این جملات داریم و نه تنها همون چند تاش خیلی ساده هستن، بلکه حتی مجبوریم تا کسی» رو تاکسی» بنویسیم و سر بازی» رو سربازی» تا جمله پیچیده شه و از اون بدتر، وقتی کسی جلمه رو به صورت صوتی بگه هیچ کسی ابهامی توش نداره. وقتی جملات اونها رو معرفی کردم بیشتر درک میکنین که منظورم چیه و چقدر جملات ما پیششون ساده هست.
من چهار جمله انتخاب کردم و از ساده به سخت مرتبشون کردم و سعی کردم تا جایی که واضح بشه توضیحشون بدم:
خوب، با حیوون بوفالو آشنا هستید که؟ پس احتمالاً هر چقدر هم که زبانتون قوی باشه این جمله معنیای جز: بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو» براتون نداره چون خود انگلیسیزبانها نمیتونن در این حالت بفهمنش. پس بذارین برای بهتر شدن فهممون از buffalo، معانیای که انگلسیزبانها میدونن ولی ما نه رو مرور کنیم:
به معنای حیوان بوفالو هم در حالت مفرد و هم در حالت جمع
به معنای شهری در ایالت نیویورک، شهر بوفالو
به معنای قلدری کردن، گردن کلفتی کردن یا اذیت کردن*
حالا که میدونیم Buffalo اسم یه شهر و اسم خاص هم هست. بیاین جمله رو یه کم بهتر بنویسیم. یعنی جاهایی که اسم خاص هست رو با B بزرگ شروع کنیم.
Buffalo buffalo Buffalo buffalo buffalo buffalo Buffalo buffalo.
هنوز هم سخته نه؟ هنوزم نمیشه فهمید. پس بیاین با علامتهای نگارشی بنویسیمش.
Buffalo buffalo, Buffalo buffalo buffalo, buffalo, Buffalo buffalo.
هنوز هم پیچیده هست؟ پس بذارین بازش کنم. منظورم از باز کردن این نیست که چیزی در این نوشته برای پیچیده کردن حذف شده یا مثل مثالهای فارسیش سر بازی» رو سربازی» نوشتن تا پیچیده بشه، نه! این جمله دقیقاً همون طوری که باید هست. منظورم اینه که مثلا اگر تو فارسی داشته باشیم: علی میزنه مریم نجارو» باز کردش میشه: علی، مریم را که شغلش نجاری است را میزند». پس داریم:
[those] (Buffalo buffalo), [that] (Buffalo buffalo) buffalo, buffalo, (Buffalo buffalo).
خوب حالا امیدوارم دیگه متوجه شده باشین. اگه هنوز متوجه نشدین بذاین به فارسی بگمش، این متن داره به سه گروه از بوفالوهای اهل شهر بوفالو اشاره میکنه:
(بوفالوهای بوفالویی) که (بوفالوهای بوفالویی) اذیتشون میکردن، (بوفالوهای بوفالویی) رو اذیت میکنن.
و جالب اینجاست که این نوشته، مدل سادش بود. چون بوفالو نام یک شهر دیگر هم هست! بوفالوی مینهسوتا و با استفاده از این شهر این نوشته رو خیلی پیچیدهترش میکنن.
+ یه جملهٔ دیگه هم داریم دقیقاً مثل همین جمله و دقیقاً با همین ساختار:
Police police Police police police police Police police
در این جا police در سه معنای پلیس، نظارت کردن و لهستانی اومده.
این یکی داستان خیلی جالبی داره. داستان از این قراره که james و john امتحان ادبیات داشتن و معلم ازشون خواسته جملهٔ مرد سرما خوردهبوده» رو بنویسن. john نوشته The man had a cold» که اشتباه بود چون معنیش میشه مرد سرما خوردهبود» نه مرد سرما خوردهبوده» در حالی که James درستشو مینوسته، The man had had a cold». سالها بعد یکی از دوستای James و John وقتی داره یادگاریهای مدرسه رو میبینه، نگاهش میافته به نمرات ادبیات و در کمال تعجب میبینه که James بهتر شده در حالی که John ادبیاتش خیلی بهتر بود. میخواد دلیلشو بدونه ولی نه به James دسترسی داره و نه John. پس یه ایمیل یا تگرامی برای یکی از دوستای دیگش که اتفاقا اونم هممدرسهای و همسال اونا بوده میفرسته و دلیلش رو میپرسه. اون دوست این جوری جواب میده:
James while John had had had had had had had had had had had a better effect on the teacher.
وقتی متن رو میبینه، هیچی ازش سر در نمییاره پس از دوستش میخواد یه بار دیگه و با علامتهای نگارشی براش متنو بفرسته. جواب اینه:
James, while John had had "had", had had "had had"; "had had" had had a better effect on the teacher.
خوب، الان فکر کنم فهمیده باشین قضیه رو نه؟ اگه درست متوجه نشدین ترجمه فارسیش اینه:
James، در حالی که John از had» استفاده کردهبوده، از had had» استفاده کردهبوده؛ که had had» اثر بهتری روی معلم داشته.
باید پذیرفت که تو نگاه اول خیلی سخت بود فهمیدنش!
احتمالاً چینی بلد نیستین و احتمالاً نتونید بخونید این متن رو ولی نگران نباشد منم بلد نیستم. کافی این متن رو توی مترجم گوگل بزنید و صداش رو بشنوید (دنبال ترجمش نباشید، گوگل هنوز این قدرت رو نداره که ترجمش کنه). چیزی جز این نیست: شی شی شی شی شی» پنجتا شی و بدون هیچ چیز اضافه. فقط اینو بدونین که معنیش میشه: شاعر شیرخوار در دخمهٔ سنگی». البته شیرخوار اینجا به معنی شیرخواری بچه نیست. شیر این جا همون سلطان جنگله! بله شیرخوار در اینجا یعنی کسی که شیر حیوان رو میخوره.
من این جمله رو فقط و فقط دستگرمیای برای جمله بعدی گذاشتم! منتظر باشید.
آرامش خودتون رو حفظ کنین چون از چیزی که فکر میکنین بدتر هست! یادتونه قبلی بود: شی شی شی شی شی»؟ خوب این یه جورایی هست: شی شی شی شی شی شی شی شی شی شی شی شی» یعنی دوازدهتا شی (راستش دقیقا شی نیست. یه چیزی بین شی و چی هست که ما صداشو نداریم تو مترجم گوگل بشنویدش) و جالبتر اینه که معنیای کاملا متفاوت داره. معنیش میشه: گربهٔ جوان بچست و شیر جوان، توله» که گویا یک ضربالمثل پندآموز هست. یک چیزی مثل: در این درگه که گه گه که که که که شود ناگه، به امروزت مشو غرره که از فردا نی آگه».
بله این بود بازیهای زبانیای که من در وقت کمی که جستوجو کردم پیداشون کردم. اگه شما هم چیزی شبیه به اینها و جالبتر از اینها سراغ دارین، دریغ نکنین.
پ.ن*:امروزه این کلمهٔ کمتر استفاده میشه و به جاش bully میگن که احتمالاً تو فیلمها شنیده باشین. bull اسم یه مدل گاوه که من معادلشو تو زبان فارسی نمیدونم ولی تو زبان مازندرانی ما بهش ورزا میگیم. یه مدل گاو نر خیلی گندست.
کلمات کلیدی: زبان بازیهای زبانی انگلیسی چینی ژاپنی ضرب المثل
قبلها فکر میکردم نباید دربارهٔ این چیزها نوشت. نباید کسی را روسیاه کرد. اما بعد از اتفاق کاملاً مشابهی که در دانشکده خودمان افتاد، تصمیم گرفتم هر دو ماجرا را بنویسم.
یکسال و نیم پیش در پستی پادکست رادیو روغن حبهٔ انگور را معرفی کردم. گفتم که در جایگاه پادکست محبوب من قرار دارد، هنوز هم همان جاست؛ اما، سرنوشت مدیرش طوری شد که بعید است بعد از این همه پادکست و شهرت، صدای دیگری را از گلوی دیجیتالیاش بشنویم.
سالها به رادیو روغن حبهٔ انگور گوش میدادم، از خیلی سال پیش. مدتی گذشت و دیدم هیچ خبری نیست، هیچ خبری. رفتم به سایتشان تهران پادکست» و دیدم حتی سایتی هم وجود ندارد! از بین رفته. سایتی که در آن کتاب صوتی هم میفروختند و درآمد داشتند. بعد سری به توئیترشان زدنم و دیدم آن جا هم خبری نیست! تا نظرهای پست اول را خواندم و فهمیدم تمام این مهگرفتگیها از مدیر این پادکست بلند میشود، فواد.
فواد خاکنژاد(با نام اصلی مهدی)، مدیر پادکست، یک رومهنگار است. فردی [از نظر من]، خوشچهره، بسیار بسیار خوشصدا، اهل ادبیات و موسیقی و از همه مهمتر صاحب یکی از محبوبترین پادکستها در بین علاقهمندان به کتاب و موسیقی. فردی که شاید کمتر کسی به او اعتماد نکند، مزیتی که از آن به خوبی استفاده کرد.
انگار فواد تا توانست کلاهبردای کرد و معلوم نیست چقدر! از خانم دکتری سیزدهملیون، از فرد دیگری شش ملیون، از کسی دو ملیون و… تعداد قربانیها کم نیست و جالب این جاست که اکثر قربانیها حتی نمیشناختنش! فواد سه روش مختلف داشت:
1- خیلی راحت به خصوصی(PV) افراد میرفت(حتی غریبه) و میگفت که فواد، مدیر رادیو است و کلاهبرداری میکرد. طرفندش این بود که از شهرت و اعتمادی که از رادیو داشت استفاده میکرد برای گرفتن پول و برای توجیه نیازش دروغهایی مثل: مریض هستم(سرطان دارم)»، مادرم همین الان بیمارستانه»، همین الان کیفمو زدن و من فقط عابربانک همراهمه» و… را میگفت و خوب، خیلیها به چنین فردی اعتماد میکنند.
2- از در خیریه وارد میشد. متنهای طولانی و احساسبرانگیزی دربارهٔ کمک به یک خیریه مینوشت و در گروههای تلگرامی میفرستاد و آن جمعهای احساسی ادبی، بسیار به دنبال کمک هستند. یک بار کمک به سرطانیها، یک بار کمک به یک مادر افغانی، یک بار کمک به کودکان ناشنوا و…، تمام پولها را میگرفت و کسی هم نمیدانست تمام آن داستانهای خیریه موهومیست.
3- سوء استفاده از احساسات دخترها! مورد سوم بیشترین لطمه را زده. گویا فواد یک دخترباز حرفهای بوده، طوری که خیلی راحت به خصوصی(PV) دخترهای طرفدار پادکستش میرفته و بعد از معرفی خودش با آنها گرم میگرفته. با دیدن چتها باید بگویم واقعاً کارش را بلد بوده! با تعریفهای شاعرگونهٔ توخالی و صحبتهای احساتی، گاهی صحبت از خودکشی، به بهانهٔ خواب دختر را دیدن و در بسیاری مواد عاشقپیشهبازی در آوردن، دخترها را عاشق خودش میکرده و بعد از وارد شدن به یک رابطه، چپ و راست از آنها درخواست پول میکرده و در نهایت که خالی شدند با بهانهای کوچک برای همیشه از پیش آنها میرفته. [من خودم این کار رو امتحان کردم، بعد از خوندن اینها، سریع رفتم و به دختری که باهاش دوست بودم گفتم که الان مشکل بزرگی برام پیش اومده و هر چه سریعتر یه مبلغ گندهای رو به حسابم بریزه. اون بی هیچ سوالی قبول کرد و من بهش گفتم که نیازی نیست و فقط میخواستم آزمایش کنم. تو این آزمایش معلوم شد این کار خیلی کار موثریه چون اون دختر کاملاً بهت اعتماد داره]
البته مسئله به این جا ختم نمیشه. فواد از دخترها سوء استفاده جنسی هم میکرده و شاید یک بیمار جنسی هم بوده. از نشانهها معلوم هست که با دخترهای بیشماری در رابطه بوده و خوب، کنشهای جنسی عجیبی در صحبتها دیده میشود. مثلا به دختری بدون آن که با او دوست باشد گفته:
من با عکسهای فیسبوک تو خودیی میکنم، میتونم همین الان این کار رو بکنم فقط تو قطع نکن تا بشنوی خودیی من رو»
به عنوان یک پسرخوابگاهی، از اون جا که به اکثر پسرهای خوابگاه نزدیک هستم میتونم بگم خودیی با عکسهای پروفایل و اینستا و فیسبوک یک دختر، در موارد خاصی پیش مییاد و احتمالاً یک انحراف جنسی» نیست. ولی به دختر زنگ زدن و خاطر نشان کردن خودیی با عکسهایش و درخواست شنیدن صدای خودییاش در حالی که با دختر هیچ رابطهای برقرار نیست، از نظر من بسیار بسیار عجیب است! و در جایی دیگر به خانمی که گفته شوهر دارد این پیام را داده:
یکی از فانتزیهای من رابطه با زن شوهردار هست»
من روانشناس نیستم اما به نظرم وقتی فردی با این همه دختر رابطه دارد اما باز این کنشهای جنسی از او سر میزند شاید نشانهٔ یک بیماری جنسی باشد.
صفحهای به اسم آنتیفواد(پیوند مرده) در اینستاگرام شکل گرفته تا جلوی کلاهبرداریهای بیشتر این فرد را بگیرد. دختری در توئیترش نوشته بود:
یه زمانی هم صبح تا شب ، شب تا صبح رادیوروغن حبه انگور گوش میدادم تا فهمیدم طرف از آب در اومده و من دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشدم چون با این رادیو زندگی میکردم»
پ.ن: در صبحتها بعضیها میگفتن که فکر میکنن فواد این کارها رو برای به دست آوردن پولی برای خرید مواد میکرد چون به نظر اعتیاد داشت. وقتی در توضیحات ویرگولش خوندم دیدم که بله، خوشم هم خودش رو یک معتاد سابق معرفی کرده. (البته من نمیتونم اصالت این صفحه رو تایید کنم و مطمئن باشم که مال خودشه. گرچه که از نوشتهها و یک پاسخی که داده حس میکنم که هست. چون نوشتههای زیادی رو ازش خوندم قبلاً)
پ.پ.ن: گویا شکایات و افشاگریها علیه فواد نتیجه داده و بعضی طالبها به پولشون رسیدن، برای همین صفحه آنتیفواد بسته شده. اگر آن صفحه را ندیدین باید ازتون بخوام که به نگارنده این وبلاگ اعتماد کنین و بدونین تمام مطالبی که نوشتم از مدارک و چتها و توضیح خود قربانیان ایشون در سایتهای اجتماعی جمعآوری شده. حتی در اولین نظرات هم میتونین بخونین که یک دوست صحت وجود مدارک رو بعد از دیدن صفحه آنتیفواد تایید کرده.
قصدی برای نوشتن این متن و معرفی این شخص نداشتم. اما بعد از این که اتفاقی بسیار شبیه به این در دانشکدهٔ ما افتاد فهمیدم که باید این وقایع رو گفت تا افراد بیشتری گول نخورن. یکی از بچههای همدانشکدهای و هم دورهای ما، چند وقت پیش به خصوصی اکثر افراد دانشکده در تلگرام رفت و با دروغهای مختلفی مثل: دارو برای برادرش»، مرگ مادرش»، پول برای MRI»، پول برای مشکل پوستیاش» و گاهی گران شدن ناگهانی دلار و نداشتن پول کافی برای خرید بلیط استرالیا» از بچهها پول گرفت. پیش من هم آمد و پول خواست، من همان اول شک زیادی کردم چون داستان فواد به ذهنم آمد، اما صد و پنجاه و سه تومن بیشتر در حسابم نبود و من تا یک ماه در شهرستان و روستایمان بودم و خوب، به هیچ پولی نیاز نداشتم حتی هزار تومان! پس صد و پنجاه دادم و گفتم پس نداد هم نداد.
چند ماه بعد معلوم شد که دوست و همدانشکدهای ما از همهٔ بچهها پول گرفته و احتمالاً پول زیادی جمع کرده و قصد پس دادن به کسی را ندارد. سخت بود اعتماد نکردن به یک همدانشکدهای، خیلی سخت.
پ.ن: دختری که ماه را نوشید، نمیدانم این نوشته را میبینی یا نه. اما باید بگویم حق با تو بود، ما از درون هیچ کس خبر نداریم». هر کجا هستی شاد باشی دوست من.
کلمات کلیدی: پادکست رادیو روغن حبه انگور فواد خاکینژاد ی ی اعتیاد
سالها قبل معلم ادبیات مدرسمون گفته بود فارسی و انگلیسی دو زبان با ریشههای مشترک هستن برای همین یادگیری انگلیسی برای فارسی زبانها دشوار نیست. بعدها که جستهگریخته دربارهٔ زبانها میخوندم فهمیدم فارسی در خانوادهٔ بزرگترین گروهزبانی حال حاضر دنیا یعنی زبانهای هندواروپایی هست(البته در تقسیمبندی نژادی زبان) با ریشهای کاملا متفاوت با دیگر زبانهای رایج در ایران یعنی ترکی و عربی که هر کدوم از دو خانواده کاملا جدا هستن. که خوب این خبر خوشی برای فارسیزبانهاست چون یادگیری زبانهای همخانوادش(مثل انگلیسی، اسپانیایی، فرانسوی، روسی، آلمانی و یونانی و.) برای اونها راحتتره.
کنجکاو شدم تا با کلماتی که در فارسی و انگلیسی شباهت بسیار زیادی دارن آشنا بشم اما موقع جستوجو فهمیدم که منابع خوب و جمعوجوری وجود نداره. پس سعی کردم خودم یک منبع باشم.
به مدت یکسال هر جا کلمهٔ انگلیسیای شنیدم که شباهت آوایی خوبی با کلمهٔ هممعنی فارسیش داشت رو یادداشت کردم و در لیست زیر اونها رو نوشتم. امیدوارم با مرور زمان و کمک بقیهٔ فارسیزبانها این لیست کاملتر بشه.
توجه: برخی کلمات ممکن است به علت وام گرفتن زبانها از هم شبیه به هم باشند نه ریشه(مثل لامپ و لامپ). من یک متخصص زبان نیستم اما تا جای ممکن سعی کردم این موارد در لیست زیر نباشد. اگر بود تذکر دهید.
فارسی | انگلیسی |
هاله | halo |
مادر | mother |
برادر | brother |
بد | bad |
در | door |
ایده | Idea |
پردیس | paradise |
موش | mouse |
تندر | thunder |
اسفناج | spinach |
نام | name |
ناو | navy |
لیمو | lemon |
نارنج | orange |
شکر | sugar |
ستاره | star |
گروه | group |
لب | lip |
کلمات کلیدی: شباهتهای زبانهای هند و اروپایی فارسی با انگلیسی شباهت زبان ها
سگپز یک اصطلاح قدیمی هست که به اغذیه فروشیهای کوچک و غیربهداشتی میگفتن. در نزدیکی دانشگاه ما هم یک اغذیه فروشی به اسم کلبهٔ خوراک» وجود داره که مثل بعضی از خیابانهایی که بعد از انقلاب نامشون عوض شد، هنوز اسم سنتیش رو یدک میکشه؛ سگپز».
سگپز با دانشگاه خو گرفته. اون وقتها که دانشگاه بوفهای نداشت، بسیاری از بچهها نهارهاشون رو مهمون سگپز بودن. در این پست از وبلاگ سنگ مف گنجیش مف» فردی در نظری که در سال هشتاد و هفت به ثبت رسیده گفته: ما رو بردی به ده سال پیش». این یعنی سگپز احتمالاً قبل از سال هفتاد و هفت تاسیس شده (گفته میشه سال پنجاه و سه تاسیس شده).
یک شب، بعد از دیدن فیلم خفگی» در سینما با دوستم رفتیم سگپز تا ساندویچی بزنیم. دوستم تو مِنو دو تا ساندویچ جدید نشون داد. بهداد» و نیما». گفت: ساندویچ بهداد بزنیم؟ قضیشو میدونی؟» گفتم که نه! گفت که نیما رو نمیدونه اما ساندویچ بهداد اسمش رو از بهداد اسفهبد وام گرفته که روزی در دانشگاه و دانشکدهٔ ما درس میخوند. من گفتم: بهداد اسفهبد؟ میشناسمش هم مدرسهایمه!»
بهداد همشهری و هممدرسهای من بود. البته همدانشگاهی و همرشتهای من هم بود! میگم بود» چون چهاردهسال با هم اختلاف سنی داریم. برای این میشناسمش چون هم شهر ما شهر کوچکی هست و نصف به نصف با هم فامیلیم و هم بهداد جزء اولین مدالهای جهانی المپیاد کامپیوتر مدرسهٔ ما بود. ما بهش میگفتیم بهداد اسپهبد». بهداد یکی از افرادی هست که در پروژههای ویکیپدیا، وبفارسی و لاتکفارسی شرکت کرده. میتوانید صفحهٔ ویکیپدیاش رو ببینین.
بعد از این که این دو ساندویچ عجیب رو تو مِنو دیدم. کنجکاو شدم تا داستان کاملشو بدونم. حمید آقا -پسر علی آقا، صاحب سگپز- تا قسمتی با من رفیق هست چون تمامی روزهای زمستون به مغازهش میرم تا سوپهای خانگیش رو بخورم. یک بار پرسیدم: حمید آقا، داستان این دو تا ساندویچ تو منوت چیه؟ بهداد و نیما» با اون صدای خاصش خندید و گفت: داستانشون جالبه»
گفت اول ساندویچ نیما تو مِنو اومده با این که ساندویچ نیما بعد از بهداد درست شده. نگفت که نیما چه رشتهای بود اما انگار پسری بود که هر روز خدا میاومد به سگپز و ساندویچ کوکتل سفارش میداد، منتها این جملهٔ تکراری هر دفعهاش بود: گوچه نریز، کاهو نریز، خیارشور نریز و جاش سیبزمینی و پنیر بزن، فقط هم سس سفید داشته باشه». طوری شده بود که علی آقا هر وقت نیما رو از دور میدید میگفت باز این پسره همون سفارش همیشگیش رو میخواد و براش درست میکرد. این سفارشْ خیلی پیچیده و طولانی بود پس طبق سنتی که از ساندویچ بهداد» مونده بود اسم این ساندویچ هم شد نیما» و گاهی اوقات دوستهای نیما هم میاومدن و این ساندویچ رو سفارش میدادن. سالها گذشت و خوب وقتی افراد آشنا به ساندویچ نیما کم کم رفتن سفارش این ساندویچ هم کم شد. انگار بعد از مدتها یکی از اون افرادی که سالها شاغل شده بود یادی از دورهٔ جوونیش کرد و اومد سگپز و پرسید: هنوزم نیما سرو میکنین؟» و علی آقا گفت: بله یادمه» و براش درست کرد. این شد که ساندویچ نیما کمکم رفت تو منو مغازه. آقای نیما جفرودی» گفتن که همون نیمای معروف هستن.
اما معروفتر از این ساندویچ، ساندویچ بهداد هست. انگار قبل از این که ساندویچ نیمایی وجود داشته باشه. بچههایی که تو مرکز محاسبات دانشگاه صنعتی شریف کار میکردن یکی از ساندویچهای محبوبشون شده بود ساندویچ بهداد». قضیه از این قراره که بهداد اسپهبد تمام وقت تو مرکز محاسبات کار میکرد و حتی شبها هم همون جا میخوابید. همیشه هم از علی آقا سگپز سفارش میداد به این صورت: ژامبون مرغ سرخشده با قارچ و پنیر بدون خیارشور با فلفل سبز» و کمکم این سفارش پیچیده هم به بهداد معروف شد و بچههای مرکز محاسبات به علی آقا میگفتن که یک ساندویچ بهداد براشون بیاره. اما نحوه تو منو رفتن این ساندویچ جالبه! علی آقا میگفت بعد از سالها که بهداد ایران اومده بود با دوستانش آمده بود مغازه. همه بچهها ساندویچ بهداد سفارش دادن به جز خود بهداد که بندری سفارش داد! علی آقا ازش پرسید که تو چرا بندری سفارش دادی؟ گفت چون اسم من تو منو نبود! و این شد که ساندویچ بهداد هم به منو اضافه شد. میتونین نگاه دیگهای به این داستان رو در وبلاگ خود بهداد بخونین.
بعد از این که حمید آقا داستان رو تموم کرد. یه دستی کشید به میز جلوش و گفت: بهداد که الان آمریکاست. نیما هم اول رفته بود کانادا بعد آمریکا انگاری، اکثراً میرین خلاصه» و بعد به من نگاه کرد و منم به نشانهٔ تایید سر ت دادم.
پ.ن: تنها چند روز بعد از انتشار این مطلب بهداد من رو تو اینستاگرام دنبال کرد :)
پ.پ.ن: و تنها چند روز بعد یک ایمیل با موضوع Yo» دریافت کردم که حاوی این نوشته بود:
سلام،چطوری؟ یکی از همدورهایهات لینک وبلاگتو برام فرستاد. من دو سه هفته میام ایران. اگه هستی بریم ساندویچ بزنیم.
یادمه اولین روز مدرسه وقتی زنگ دوم خورد نشستم یه گوشه و گریه کردم. دیشب بعد سالها وقتی جشن فارغالتحصیلی تموم شد، هیچ حس متفاتی نداشتم. از دیشب تا حالا تو دلم غوغاست. چقدر این جشن برام غمانگیز بود.
برای آهنگ پایانی جشن از آهنگی که من پیشنهاد کرده بودم استفاده کردن. چند تا از بچهها بهم بازخورد خوبی دادن و گفتم اینجا هم بذارم.
بشنویم. آهنگ Arrival of the Birds(ورود پرندگان) از گروه The Cinematic Orchestra
تو قسمت ترینها» با رای بچهها توی شوخترین و شیداترین اول و توی خاکیترین دوم و توی خندونترین سوم شدم. بعدش دلم ریخت رو زمین، قاتی شد با بارون. رفتم خوابگاه و خودم رو مچاله کردم رو تختم و هر چی تو سینم گرفتار شده بود و ریختم تو کانال تلگرام. بعدشم نمیدونم چرا خواستم گریه بکنم. گریه بکنم و گریه بکنم و اونقدر گریه بکنم تا باز بشم خودم.
اُپرا(Opera) یک مرورگر رایگان اینترنت است. امروز، بعد از این که تلگرام فیلتر شد تصمیم به معرفیاش گرفتم چون اپرا یکی از بهترین راهها برای دسترسی آسان به تلگرام است. اما اپرا چه ویژگیهایی دارد که متمایزش میکند؟ من به صورت خلاصه این ویژگیها را توضیح میدهم و پاسخی به بعضی از مشکلاتی میدهم که کاربران در هنگام مهاجرت به یک مرورگر جدید دارند
خوب، حال با کمک فـیلترشـکن داخلی اپرا و تلگرام داخلی آن مشکل فـیلترینگ حل میشود. اما اپرا چه امکانات دیگری دارد؟
خوب، فرض کنیم که شما پذیرفتید که اپرا مرورگر خوبی برای این دور و زمانهٔ پر زد و بند است. اما حالا مشکلاتی برای مهاجرت به یک مرورگر جدید دارید. در این جا چند مشکل عمده را بررسی میکنیم:
مهاجرت برام خیلی سخته چون تمام اطلاعاتم تو مرورگر قبلیم هست. مثلا بوکمارکهام یا تاریخچهٔ مرورگرم. چی کار کنم؟
مشکلی نیست! میتونین همش رو به سادگی انتقال بدین. اینجا توضیح دادهشده.
ولی من از کروم یا موزیلا استفاده میکنم و کلی افزونه(extention) دارم که به کارم مییاد و اگه بیام به اپرا بهشون دسترسی ندارم چون افزونههای اپرا خیلی کمه. چی کار کنم؟
نگران نباشید! تقریباً تمام افزونههای کاربردی موزیلا در بازار گوگل موجود هست و شما با استفاده از افزونهٔ Install Chrome Extensions در اپرا میتوانید افرونههای کروم را نصب کنید
اما رمزهام چی؟ رمزهامو چی کار کنم؟
اگر تا حالا رمزهایتان را در مرورگرتان ذخیره میکردید! به این اشتباه ادامهٔ ندهید. با ذخیره کردن رمزهایتان بر روی افزونههای موجود آنها را انتقال دهید. به اینجا رجوع کنید.
دمت گرم.
قربانت
این مشخصات برای نسخهٔ دسکتاپ اپرا هست و نسخهٔ موبایلی آن بعضی از این امکانات از جمله فـیلترشکن و تلگرام را ندارد. نسخهٔ دسکتاپ را میتوانید از اینجا یا اینجا دانلود کنید.
کلمات کلیدی: اوپرا اپرا مرورگر بروزر تلگرام فیلتر
سالی که گذشتِ یک
تصمیم گرفتم این عید اتفاقهای جالبی که در سال گذشته برام پیشاومده رو بنویسم. شاید مهمترین اتفاق، این اتفاق بود:
صبح شنبه، در کلاس تحلیل-طراحی بود که همراهم چندین بار زنگ خورد. شماره را نمیشناختم. در کلاس جواب ندادم. کلاس که تمام شد و زمانی که قدم ن در لابی دانشکده بودم باری دیگر همراهم به زنگ در آمد. گوشی را که برداشتم صدایی ناآشناتر از شماره به گوشم رسید. بدون ذرهای احترام و تندتر از آنچه که میشد نامش را ملایم گذاشت، پرسید: تو پیمان هستی؟». جوابش را با بله دادم و بعد از آن ادعا کرد: ما از سازمان اطلاعات تماس میگیریم»
بعد از آفتنی که نامداری دچارش شد؛ همه دانستند که دیگر نامداری، آزاده نیست. تصویرش ناگهان دگرگون شدهبود، سخنها طور دیگری بیرون میآمد و افکار منقلب شده در رفتار مردم تجلی پیدا کرده بود، طوری که هر روز به تعداد خرابکارهای صفحهٔ ویکیپدیای آزاده نامداری اضافه میشد.
من از فعالان ویکیفا بودم و وظیفه نگهبانی و بازگردانی را داشتم. جلوی فوران احساسات مردم را که گرفتیم صفحه را با منابع پر کردیم. حالا نوبت به مبارزه با افرادی بود که از انتشار خبر در صفحهٔ ویکیفا خانم نامداری ناراضی بودند. خرابکاران یکی پس از دیگری میآمدند و و در بخش انتشار تصاویر بدون حجاب» خرابکاری میکردند. در بعضی مواقع خرابکارانِ بسیار مصر، پس از بارها تذکر گرفتن و واگردانی ویرایششان باز هم دست به خرابکاری میزدند. بیشتر مشکلشان با نوشتهٔ نوشیدن آبجو» بود. پس ما تصمیم گرفتیم صفحه را قفل بزنیم.
صبح شنبه که رسید تلفنهمراه من زنگ خورد، میگفتند که از اطلاعات هستند. من نمیدانم که چطور پیدایم کردند و چطور شمارهتلفنم را به دست آوردند اما به هر حال در گام نسخت سوالات عقیدتیای از من میپرسیدند و البته من جوابشان را نمیدادم. مثلا با لحن بدی میپرسیدند: مگه تو ایرانی نیستی؟ مگه ایران رو دوست نداری؟» من تنها میگفتم که دلیلی برای جواب دادن به این سوال نمیبینم. بعد پرسیدند: تو در صفحه نامداری ویرایش کردی؟» گفتم که آره و از خرابکاریها آن را محافظت کردم! چون معلوم بود که آنها من را به همین دلیل پیدا کردهاند و اگر دروغ میگفتم ممکن بود به ضررم تمام شود. و بعد از آن گفتند: اونها مطلبی رو پاک میکردن که منابعش سایتهای خارجی از جمله BBC بود. تو با بازگردانیت به کشور خیانت کردی، سایتهای خارجی همشون ضد نظام و کشورن» من خیلی آرام پاسخ دادم که: در هر صورت کسی در ویکیفا حق نداره مطالب منبع دار رو بدون طرحش تو صفحه بحث پاک کنه و اگر بکنه بازگردانی میشه» و گفت: تو با بازگردانیت این پیام رو رسوندی که اون خبرگزاریها رو قبول داری» و من گفتم: بازگردانی من طبق قوانین ویکیپدیاست و ربطی به عقیده من نداره، من حتی اگه فکر کنم چیزی اشتباه هست ولی طبق قوانین ویکیپدیا نیاز به بازگردانی داشته باشه. طبق قانون بیطرفی ویکیفا، اون رو واگردانی میکنم» بعد به صورت تهدیدآمیزی گفت: ما ازت میخوایم که به حرفهامون گوش کنی و کمک کنی که بخشهایی از اون مطلب رو پاک کنیم وگرنه برات پرونده درست میشه» و من گفتم: من متاسفم چون این کار از دستم بر نمییاد و طبق ویکیپدیا:تهدید قانونی ممنوع من باید در فضای ویکیفا با شما صحبت کنم» با خداحافظی گوشی رو قطع کردم.
من شک کرده بودم که آن افراد اصلاً از اطلاعات باشند چون هر کسی میداند که حتی مدیر اصلی ویکیپدیا هم نمیتواند بدون رایگیری یک مطلب منبعدار را از ویکی حذف کند. با این وجود سریع به یکی از مدیران ارشد ویکیفا -که از دوستان خوب من هست- پیام دادم و تمام تاریخچه ویرایشهایم را از صفحهٔ نامداری حذف کردم. فردای آن روز بابا با من تماس گرفت. من نمیدانم که چطور، اما آنها شمارهٔ همراه و محلکار خانوادهٔ من را پیدا کرده بودند و در تماسی تهدیدآمیز گفته بودند که اگر پسرتان با ما همکاری نکند برایش پرونده درست میشود و حتی این قدرت را داریم که از دانشگاه اخراجش کنیم. من به بابا گفتم که حرفشان را باور نکند اما اون نگران بود. از من درخواست میکرد که همکاری کنم و من میگفتم که اصلاً کاری که میخواند دست من نیست و حس میکنم چیز بیشتری از درخواستی که در حال حاضر دارند در ذهنشان هست. اما در خیال خودم شک داشتم که از اطلاعات باشند.
این تماسها به خانوادهٔ من روزها طول کشید تا روزی که من یک Email بلند و بالا دریافت کردم. فرستندهٔ Email ادعا کرده بود که سجاد عبادی(شوهر آزاده نامداری) است. بعد از رد و بدل شدن چندین Email تصمیم گرفتیم تا با هم یک ملاقات حضوری داشته باشیم. اون نشانی محل کارش را داد تا من بیایم اما من گفتم که یادتان باشد؛ شما با من کار دارید نه من با شما، پس شما باید بیایید دانشگاه من تا با هم ملاقات داشته باشیم. ایشان هم در کمال ادب قبول کردند.
فردای آن روز آقای عبادی با یک ماشین مدلبالا به دانشگاه ما آمدند. ماشین از تمیزی برق میزد چه بیرون و چه داخلش. ماشین آنقدر تمیز و زیبا ندیده بودم. در صندلی عقب یک جایگاه بچه تعبیه شدهبود که حتماً جای دخترشان گندم بود. من در آن ماشین زیبا نشستم و با آقای عبادی هم صحبت شدم. ایشان بسیار مؤدب و محترم بودند. یک انسان خلیقِ ارجمند. سخت است بگویم که در آن زمان کم چقدر از ایشان خوشم آمد انگار که اگر همسن بودیم دوستان خوبی برای هم میشدیم.
به سمت خوابگاه راهی شدیم و در بین راه با هم صحبت کردیم، گفت که گرفتار شدهاند. سپاه به آنها گفته از اجتماع دور باشند تا آبها از آسیاب بیفتد و انگار که در قرنطینه هستند. گفت که سپاه Email من را دادهاست (البته من هنوز شک دارم که سپاه یا اطلاعات باشند) و گفت که ما را تحت فشار گذاشتهاند. گفت که آن نوشیدنی که در دستان ما بود آبجو بود اما آبجو غیرالکلی هم داریم و خبرگزاریها بدون اشاره یا اثبات بر الکلی بودن یا نبودن آن تنها مینویسند آبجو» و مردم هم فکر میکنند چون آبجو هست حتماً الکلی بوده. من گفتم که تنها کاری که میتوانم بکنم این است که به مدیران ویکیفا این حرف را منتقل کنم و شما هم لطفاً بگویید که دست از سر خانواده من برداند چون خودشان هم دیگر فهمیدهاند که چیزی از من گیرشان نمیآید. بعد از آن که با هم یک سلفی گرفتیم از ماشین پیاده شدم.
شمارهشان را گرفتم. اول از همه دو مقاله برایشان فرستادم تا متوجه شوند تحت فشار گذاشتن ویکی برای حذف یک مطلب چقدر میتواند خطرناک باشد. دو مقاله اثر استرایسند و ایستگاه رادیویی پیر-سور-اوت بود. بعد از کمی صحبت از هم خداحافظی کردیم.
خانواده من در این مدت به شدت تحت فشار بودند. من اما خوشحال بودم بسیار خوشحال، چون یک اتفاق خاص در زندگیام افتاده بود؛ آنهم چقدر هم خاص.
عید رو به این وبلاگ و تمام خوانندههاش تبریک میگم : ) عید برای من پر از خاطره و خوشی هست و امیدوارم برای شما هم همینجوری باشه.
بهترین عیدیای که میتونم بدم این آهنگ بهارانه از یکی از بهترین موسیقیدانهای ایرانیمونه.
بشنویم، رقص بهار از شهرداد
دریافت
حجم: 3.36 مگابایت
نمیدونم چی شد که من و خواهرم تو ماشین کلکل آهنگ عربی انداختیم و قرار شد بابا تصمیم بگیره کدوممون آهنگ عربیای که انتخاب میکنه بهتره. خواهرم آهنگ آه ونص» از نانسی عجرم رو انتخاب کرد و من آهنگ معاک قلبی» از عمرو دیاب.
بابا آهنگ خواهرم رو به عنوان برنده انتخاب کرد و پانیذ هم گفت که آهنگ من رو دوست نداره، شما هم شاید دوست نداشته باشید؛ من اما خیلی دوستش دارم. جزء آهنگهای موردعلاقمه به شدتی که شاید یک روز تمام از صبح تا شب مدام بهش گوش داده باشم.
عمرو دیاب، این خواننده مصری، از مشهورترین خوانندگاه عربه و یکی از تاثیرگذارترین خوانندگان در ترویج سبک مدیترانهای*
بشنویم. معاک قلبی(قبلم با توست) از عمرو دیاب
*سبک مدیترانهای: تلفیقی از موسیقی عربی و موسیقی پاپ غربی است. شاید این ترانه از عمرو دیاب یکی از بهترین مثالها برای این سبک باشد. ترانهٔ نورالعین(نور چشم)
دریافت
حجم: 6.69 مگابایت
گاهی وقتها که شکست میخوردم، بابا جملهای از سارتر را برایم میگفت: یه معلول اگه قهرمان دو المپیک نشه، تنها خودش مقصره». من این جمله را قبول نداشتم، هنوز هم ندارم؛ اما افرادی بودندهاند که ورای قبول داشتن یا نداشتن من، با جملات و آرزویهایی مشابه به محقق شدن این جمله کمککردهاند. بگذارید شما را با یکی از این جملات مشابه آشنا کنم.
سری به وبگاه کارخانهٔ فیروز بزنید. میتوانید صفحهٔ دربارهٔ مااش را هم ببینید. در نگاه اول به نظر یک کارخانهٔ معمولی میآید، نه؟ هیچچیز متفاوتی در وبگاهش نوشته نشده و روی جلد محصولاتش هم کلمهٔ متفاوتی نیست. پس بهتر است بگویم مدیر این کارخانه یک معلول است و هشتاد و سه درصد کارکنان این کارخانه را معلولینی تشکیل میدهند که شاید امید به هیچ کاری نداشتند چون حتی خانههای برخیشان هم در این کارخانه تهیه شده. این در حالی هست که این کارخانه هیچگاه آنها را معلول» نخواند. آنها را به چشم یک فرد مانند بقیه نگاه میکند پس هیچ اشارهای از معلولین در سایتش نکرد، هیچ نشانهای بر روی محصولاتش نگذاشت، با آن که میتوانست هیچ گاه از این حقیقت برای تبلیغ کارخانهاش استفاده نکرد، با آن که میتوانست هیچ معافیت از مالیاتی نگرفت چون باور داشت آنها چیزی کمتر از بقیه ندارند که بخواهد معاف شود، و در نهایت حقوق کارکنانش را هم مطابق با معیارهای وزارت کار میدهد با آن که به دلیل معلول بودن آنها باید حقوق کمتری دریافت کنند.
در کارخانهاش افراد کمبینا و نابینا نیز کار میکنند و جالب آن است که نهار اگر ماهی باشد، آنها تیغهای ماهی را با چشمهایی که نمیبینند در میآورند تا معلولینی که توان در آوردن تیغها را ندارند بتوانند غذا بخورند. تلفنچیاش دست ندارد اما میتواند با پایش تلفن را بردارد. جوشکارش یک دست بیشتر ندارد. و مسئول بستهبندی چه نیازی به پا دارد؟
سید محمد صاحب این شرکت از آرزویش میگوید: دوست دارم روزی برسد تا زمانی، والدینی فرزند معلول خود را میبینند با خود بگویند: من میخوام بچم قهرمان پارالمپیک بشه»» شبیه جملهٔ سارتر است، این طور نیست؟
امروز این پست وبلاگ نیمهابری را خواندم. تکتک جملات این پست را حس میکردم و آن احساسات باری دیگر بازگشت و تکهتکهام کرد. این پست من را یاد خیابانی انداخت.
خیابانی خالی نزدیکی خوابگاه ماست؛ انگار دوست دارد که خالی بماند. هر وقت که دلتنگ میشدم، خلوتش را میشکستم و قدم قدم در مسیر کوتاهش قدم میزدم. گاهی در سکوتش آهنگی میگذاشتم تا تسکینی باشد بر لحظاتی که فهمیده، جای یک نفر خالیست.
و این خیابان من را یاد یک آهنگ میانداخت. آهنگی که دربارهٔ خیابانی هم رنگ، اما در کشوری دور نواختهشده.
بشنویم An Empty Street In Prague(خیابانی خالی در پراگ) از Kathryn Kaye
دریافت
حجم: 4.54 مگابایت
یلدا برای خانوادهٔ پرجمعیت ما شبی با ارزش است؛ حداقل من که اینطور فکر میکنم. از بزرگان تا برگبرگ شجرنامهٔ خانواده در آن حضور دارند و هر کس که نیاید انبوهی از دلشادی و غذای خوب مادرجون را از دست داده. من از تهران پا شدم و به شهرمان ساری برگشتم تا در این جشن کنار خانواده باشم چون وقتی صحبت از یلدا میشود بهانههای درسی ما دلایل موجهی نیستند و من بهانهٔ دیگری نداشتم.
همه میدانند که من عاشق فرانسه هستم. وقتی به خانهٔ آقاجون رسیدیم فامیلها به من گفتند که امشب یک میهمان، مخصوص من دارند. نامش آغیان بود. دختری فرانسوی که جهانگردی میکرد و یلدا را میهمان میهمانی ما بود. من را که دید آمد جلو و با لهجه خاص خودش گفت: سلام»، من هم احتمالاً با لهجه خاص خودم گفتم: Bonjour, quoi de neuf Madamezel»(به فرانسوی: سلام، چه خبر دوشیزه؟) لبخند بزرگی روی لبانش آمد و به فرانسوی صحبت کرد؛ اما من چند کلمهای را بیشتر متوجه نشد. گفتم که فرانسوی بلد نیستم و همان جمله، آخر دانش من از فرانسوی هست!
آغیان دختری با قدی نسبتاً بلند بود. موهای کوتاه قهوهای رنگی داشت(کوتاه بودن موهایش داستانی دارد که جلوتر نوشتم). پوستی سفید تنش را تزئین میکرد اما صورتش کمی سرخابی رنگ بود. ساده بود، هیچ آرایشی نداشت و لباس خاصی هم نپوشیده بود. اکثر اوقات لبخند میزد و دندانهای سفید و مرتبی داشت. میتوانید عکسش را در اینجا ببینید، سمت راستی خواهر من است.
به آغیان گفتم که عاشق فرانسه هستم. اولش نمیدانست که چقدر! گفتم که در دوران دبیرستان فقط موسقی فرانسوی گوش میدادم و کمی راجع به برخی خوانندههای فرانسوی صحبت کردیم. بحث به تاریخ فرانسه رسید و بعد از آن به ادبیات فرانسه و گفتم که در دورانی علاقهمند به یک فیلسون فرانسوی به نام ولتر» بودم. بعد از این صحبتها گفت که تعجب میکند که اینقدر راجع به فرانسه اطلاعات دارم و انگار جدی جدی عاشق فرانسه هستم و من در جواب گفتم که تازه کجایش را دیدهای!
عکسهای اتاقم را نشانش دادم. من یک پازلباز هستم و دیوارهای خانهٔ ما با تابلوهای پازلی من پرشده، طوری که چند پازل را به بقیه هدیهکردیم چون دیگر بر دیوار جایی نداشتیم. اتاق من هم تمامش تابلو پازل است اما پازلهای فرانسه. آغیان تابلوها را یکی یکی میدید. یک تابلو از انقلاب فرانسه بود و یک تابلو از پاریس، یکی دیگر از بوسهفرانسوی یک زوج که کنار برج ایفل و بر روی ماشین سیتروئن بودند اما در میان این تابلوها عکس یک دختر بچه هم بود. از من پرسید که این دختر بچه کیست و من پاسخ دادم: حتی این دختر هم فرانسوی هست، یک فرانسوی-ایرانی». گفت: اوه! چون فرانسویه عکسشو گذاشتی رو دیوارت؟» گفتم که شاید! اما هر چه هست این عکس داستان تلخی دارد. داستانی که تلخیاش با برداشتن این عکس از روی دیوارم پاک نمیشود. چند لحظه مکث کردم و گفتم: میخواهی بدانی این عکس چطور روی دیوار من هست؟» پاسخاش را نشنیده، داستان را تعریف کردم:
با این که پنجاه و پنجسالی بیشتر سن داشت؛ خانم محمودزاده از بهترین دوستان من بود. وقتی در راهنمایی درس میخواندم، با هم در راه تهران-ساری همسفر شده بودیم. من در آن دوران بچهٔ شیرینی بودم و همین باعث شد تا ما را به خانهشان دعوت کند. بسیار مهربان بود و به من مهربانی میکرد. خانهای نزدیک به خانه ما داشت و من چند هفتهای یک بار میرفتم پیش خانم محمودزاده و او هم برای من کیک هویج میپخت. آخ که چه کیکی بود؛ شیرین، پفدار و تزئین شده. پنجسال وظیفهاش این بود که برای ما کیک هویج بپزد و ما هم وظیفهمان خوردن کیک بود. بسیار من را دوست داشت، من درسم خوب بود و در اکثر مسابقات مقامی میآوردم و در شهر کوچک ما هر وقت که بنری برای دانشآموزان نصب میکردند عکس من هم بود. خانم محمودزاده خیلی خوشش میآمد و هر بار میگفت که عکست را فلان جا دیدم. شوهرش، آقای محمودزاده، تاجری تبریزی بود و حالا دوران بازنشستگیشان را در ساری سر میکردند. هر دو ترک بودند و همیشه تلوزیونشان روی کانالهای ترکی بود. دو سال که از دوستی ما گذشت آقای محمودزاده فوت کرد و جایی در بهشت زهرای تهران دفن شد. آقای محمودزاده که رفت، خانم محمودزاده تنهاتر شد و بیشتر به خانهٔ ما میآمد؛ ما هم بیشتر به خانه او میرفتیم. من که تا راهم کج میشد از خانه او سر در میآوردم. خانم محمودزاده هم اتاقم را دوست داشت.
فهمیده بود که عاشق فرانسه هستم چون تمام اتاقم پر شدهبود از تابلوهای پازلی فرانسه. یک روز به من گفت: میدونی دختر من توی فرانسه زندگی میکنه؟» یادم هست که آن روز یک هورای بلند سر دادم و گفتم که باید عکسهایش را به من نشان بدهی. پس بعد از نهار من هم با او راهی خانهاش شدم. کامپیوتر قدیمیاش را روشن کرد و تکتک عکسهایی که دخترش از فرانسه برایش ایمیل زدهبودن را نشانم داد. دخترش ازدواج کرده بود و شوهری فرانسوی داشت. شوهرش عکاس بود، نه به معنی عشق عکاسی، شغلش حرفهایاش عکاسی بود. در میان عکسها، دختری بسیار زیبا وجود داشت. دختری با لبخندی ملیح که موهایش وقتی زیر آفتاب بود طلایی میشد و وقتی نبود، قهوهای. من گفتم: وای، این دختر چقدر خوشگله!» با آن خندهٔ همیشگیاش گفت: نوه من هست، سه سال ازت کوچیکتره». من که چشمانم گرد شدهبود درخواست کردم که عکسهای بیشتری از نوهاش نشانم دهد. تمام عکسهایش را دیدم و به خانم محمودزاده گفتم که به نظرم خیلی زیباست. حتماً خانم محمودزاده هم همان اول فهمیده بود که دلم برایش لک زده. آن روز برایش از دلمشغولیهایم تعریف کردم، بچه بودم، هنوز نمیدانستم که زندگی مثل رویاهایم نیست که بتوانم هر چه بخواهم در آن بگذارم. گفتم که دوست دارم یک دوستدختر فرانسوی داشته باشم چون فکر میکنم فرانسویها خیلی شبیه به من و خانوادهام هستند. گفتم که بابا مامان از بچگی برایم یک کانال کارتون فرانسوی میگذاشتند و من به آنها حسودیم میشود. به آن مدرسهها، به آن فرهنگ و به آن زندگیهایشان، به همه چیزشان حسودیم میشود. یادم هست که گفت: فکر نکنم نوهام دوستپسر داشته باشه، دفعه بعدی با هم میریم فرانسه و باهات آشناش میکنم». من در آن سن خیلی این حرف را جدی گرفته بودم. به خانم محمودزاده گفتم که به دخترش بگویید عکسهای بیشتری بفرستد؛ او هم همین کار را کرد. دیگر کار هر چند وقت من این شده بود که به خانهاش برم و به عکسهای جدیدی که از دختر و نوهاش از فرانسه برایش رسیده نگاه بکنم و همین ما را بهترین دوستان هم کرده بود. نوهاش بسیار زیبا بود و من تنها منتظر این بودم که با خانم محمودزاده به پاریس برویم.
چند وقتی به همین روال گذشت و من دوم دبیرستان بودم که یک روز دخترش یک عکس از بچگیهای نوهاش را ایمیل کرد. وقتی به خانهاش رسیدم گفت: خوب شد اومدی پیمان، امروز یک عکس برام اومده که حتماً خوشت مییاد» رفتم و عکس را دیدم. م بود. عکس یک دختربچه با موهایی ، جهت گرفته با بادی که در دشتی میوزید و دستانی که یک خرگوش سیاه را در آغوشش کشیده بود. بدون لحظهای درنگ گفتم: من این عکس رو میخوام! میخوام بذارمش تو اتاقم» خانم محمودزاده کمی جا خورده بود، آخر قاب گرفتن و تابلو درست کردن گرفتاری داشت؛ اما قول داد که یک روزی که مناسبتی بود، تابلواش میکند و به عنوان کادو، هدیه میدهد.
در همان روزها بود که خانم محمودزاده مریض شد، هیچ آشنایی در ایران نداشت و خانواده ما تمام کارهایش را میکرد. چند پرستار برایش گرفتیم و من دیگر نمیتوانستم به خانهاش برم تا عکسهای جدید نوهاش را نشانم دهد چون نمیتوانست از جایش تکان بخورد. دخترش که از فرانسه آمد بدو بدو به خانهشان رفتم تا دختر رویاهایم را ببینم اما انگار او را ایران نیاورده بودند. خانم محمودزاده نمیتوانست درست حرف بزند. به او گفتم ایرادی ندارد که نوهاش نیامده، دیگر مهم نیست، من نگران خودش هستم. یادم است که گریهام گرفته بود، وقتی کاری از دستت بر نمیآید گریه نکردن بدترینکار برای انجام ندادن است.
چند روز که گذشت یکی از پرستارها به خانه ما آمد. خانم محمودزاده همان روز مرده بود و دیگر هیچ وقت کیکهای هویجش را نمیخوردیم. پرستار بستهای را به ما داد و گفت: خانم تاکید میکرد که این بسته برای پیمانه و حتماً به دستش برسه» من بسته را گرفتم، بردم توی اتاقم و بازش کردم. خانم محمودزاده به قولش عمل کرده بود. عکس کودکی دختری که دوستش داشتم قاب شده بود و حالا در دستان سرد من قرار داشت. من فقط در عجب بودم که چرا آن مناسبتی که در آن این عکس را کادو میگیرم، باید مناسبت مرگ خانممحمودزاده باشد. آه که تمام عکس از اشکهای من خیس شده بود.
آغیان داستان را که شنید کمی غمش گرفت. صحبتمان رفت سر روابط در ایران و به هر سختیای که بود تا حدودی تفاوتهای فرهنگی را برایش توضیح دادم. او هم از خودش برایم گفت، گفت که آشپز بوده و سالها کار کرده که بتواند کل جهان را بگردد و یک کتاب بنویسد. در حال درست کردن یک کمیکبوک دربارهٔ سفرهایش است و هر وقت که تمام شد حتماً کتابش را برایم میفرستد. بیستوهفتساله بود و عاشق نقاشی و غذا. گفت که موهای بلندی داشته اما برای کمک به افراد سرطانی موهایش را تقدیم به آنها کرده، بعد تندی گوشی موبایلش را از اتاق آورد و عکسی با موهای بلند از خودش نشان داد. گفتم که به نظرم خیلی زیباست، حتی با موهای کوتاه. با لبخندی واقعی از من تشکر کرد. حس خیلی خوبی داشت چون وقتی دبیرستانی شده بودم مامان بابا گفته بودند که دیگر نباید به دختری جز دخترهای فامیل بگویم که زیباست. چون ممکن است فرهنگشان با ما فرق بکند و فکرهای دیگری کنند و ناراحت شوند.
حافظ خوانیمان که تمام شد، مسابقه رقص را شروع کردیم. ما در میهمانیهایمان یک مسابقه رقص داریم که جنبه شوخی دارد و بابا و عمو به سه تیم اول جایزه میدهند. نوبت آغیان که شد به او گفتند که باید یک همراه داشته باشی. آغیان آمد طرف من و دست من را گرفت و گفت که با او برقصم، من رقص بلد نبودم اما مجبور بودم! رقص که شروع شد خواهر من دوید وسط ما دوتا که با من همراهی کند تا جلوی آبروریزی رقص من را بگیرد! سر آخر تیم ما را سوم اعلام کردند و ما نفری پنجاه تومان بردیم. دوستپسر دختر عمویم تا دید که آغیان من را برای رقص انتخاب کرد آمد پیشم و به شوخی گفت: مگه دوستدختر فرانسوی نمیخواستی؟ همینو بگیر دیگه» من خندیدم و گفتم که دیگه خیلی دیر شده چون باید کریسمس را پیش خانوادهاش باشد و دارد برمیگردد به فرانسه.
آغیان موقع رفتن من را بغل کرد و گفت که هر وقت به فرانسه آمدم کاناپهاش برایم گرم است و هر وقت خواستم فرانسوی یاد بگیرم میتوانم با او چت کنم.
و من باز در این فکر بودم که چه حیف که زندگی مانند رویاهایم نیست که هر چه میخواهم در آن بگذارم.
وقتی که به ابتدایی رفتم؛ برای اولین بار فهمیدم نمره چیست. قبل از آن در برگههای امتحانی تنها خوب؛ بد؛ عالی؛ را دیده بودم که گاهی چندین صدآفرین اضافی هم به پایش چسبیده شده بود. اما ابتدایی فرق میکرد. یک عدد را بالای برگه مینوشتند و میگفتند که نمرهات این است. دیگر خبری از خوب؛ بد؛ عالی؛ نبود، ولی میشد فهمید اگر بیست شوی یعنی همان عالی» و هر چیزی پایینتر از آن دیگر عالی نیست. بیست گرفتن همانقدر که عالی گرفتن لذت میداد، لذتبخش بود اما لذتبخشتر از آن جایزههایی بود که به بیستها میدادند. جایزهها عموماً کارت تلاشهای یک تا ده امتیازی بودند. بابا تا فهمید به بیستها جایزه میدهند گفت که از این به بعد اگر نمرات خوبی بگیرم پیش خودش هم جایزه دارم اما شرطش این بود: من به هیجده تا نوزده جایزه میدم، از اون بیشتر جایزه نداره». یادم هست من و خواهرم همش بابا را مسخره میکردیم و میگفتیم که دیوانه شده. آخر بیست گرفتن که سختتر است! چرا باید به هجده جایزه بدهد؟ اما جایزههای بابا به مراتب بهتر از جوایز مدرسه بود پس من از سال دوم ابتدایی به بعد تمام تلاشم را میکردم که هجده بگیرم و هجده هم میگرفتم. هر امتحانی را با چند اشتباه عمدی هجده میکردم و بعد از نمره تند و تند میآمدم پیش بابا و میگفتم: ببین هیژده شدم جایزمو بده» و من اینطور نمرات ابتداییام را هجده شدم.
راهمان که به راهنمایی باز شد؛ هنوز هم بابا را سر عشقش به هجده مسخره میکردیم. اما این بار قانون جدیدی آمده بود. همان وقت که فصل امتحانات شروع میشد. یعنی از اولین روز تقویم امتحانات تا آخرین روز آن تقویم، درس خواندن ممنوع بود. امتحانات که شروع میشد بابا ما را هر روز میبرد به پارک، رستوران، جنگل، کافی شاپ و هر کجا که میشد تفریح کرد و ما مجاز به هر کاری بودیم جز درس خواندن. من گاهی ناراحت میشدم چون نمرات درسهای عمومیام خیلی کم میشد. میگفتم: من اگه شب امتحان بخونم کارناممو بیست میشم» در جواب همیشه با خنده میگفت: بیست به چه دردی میخوره؟ هیجده جایزه داره» و ادامه میداد: وقتی شب امتحان یک کتاب کامل رو میخونی، فقط به درد نمره امتحان فردات میخوره و همش یادت میره، پوچه» من میگفتم: خوب یه شب میخونم و بیست میگیرم» پاسخ میداد: یه شب نمیخونی، یه شبتو نابود میکنی. ما هم از تو بیست نمیخوایم پسرم» و تأکید میکرد: این نمرهها فقط یه عددن. هیچ وقت و هیچ جای زندگیت نمرات مدرست به کارت نمیآن» و من در راهنمایی باز کارنامهام هجده بود.
این داستان در دبیرستان هم ادامه داشت و من بدترین نمرات را در درسهایی مثل جغرافیا یا دین و زندگی میگرفتم با این که دانش جغرافیای و دینی من شاید تنها در روز امتحان با بچهها تفاوت داشت، نه قبل از آن و نه بعد از آن تفاوتی نمیکرد. درسها را در طول ترم میخواندم چون میدانستم که وقتی امتحانات شروع شود دیگر وقت درس خواندن نیست. از راهنمایی نمرات درسهای اختصاصیام بالا بود و بابا هم به من افتخار میکرد. یادم هست که هر بار سر موفقیتهای تحصیلی میگفت: پسرم، درس خودت رو بخون. سعی نکن اول باشی» و این سخن از پرتکرارترین سخنهای سال دبیرستان من بود. وقتی امتحانات نهایی سال سوم شروع شد -چون نمرات این امتحانات مهم بود- من برای اولین بار روز قبل از امتحان خواندن را تجربه کردم و دیدم که چقدر راحت میشود روز قبل از امتحان خواند و عمومیها را بیست آورد. اما جز سال سوم، کارنامه بقیهسالهایم هجده میشد.
وقتی وارد دانشگاه شدم بابا را بیشتر فهمیدم. فهمیدم بابا تمام ابتدایی به هجدههای من جایزه میداد تا بفهمم که عدد بیست مقدس نیست. من یک عدد نیستم و بیستها هویت من را نمیسازند. نمیخواست من اول باشم. دوست داشت درس را برای درس بخوانم نه نمرهاش. خوابگاه که آمدم بعضی وقتها از بچهها میپرسیدم که چقدر از آن درسهای عمومی که شب امتحان میخواندند یادشان است. چقدر از درسهایی مثل حرفهوفن و جغرافیا و آمادگیدفاعی و حتی دینوزندگی که سال کنکور آن همه خواندنش یادشان است و به دردشان خورده. جوابشان در بهترینحالت خیلی کم» بود و من فهمیدم که چقدر خوشبخت بودم که آن زمان جای آن که شب امتحان بخوانم. بابا ما را گردش میبرد و با ما بازی میکرد و چقدر نمرهٔ کارنامهٔ حرفهوفن راهنمایی من بیارزش است. این روزها شب امتحانات عمومی که میشود. وقتی که حس میکنم دارم برای نمره میخوانم کتاب را میگذارم کنار. بعضی استادها در درسهایی که به هیچ وجه به حرفه آینده من مربوط نیستند تکالیف بسیار سنگینی میدهد. من به نمره نیاز دارم اما تا یاد بابا میافتم انجامشان نمیدهم. به چشم دیدم که چقدر راحتتر از بسیاری از دوستانم زندگی میکنم و من در دانشگاه، هنوز هم. هنوز هم هجده هستم.
چند شب پیش یک امتحان بسیار حفظی داشتم و باید پنج اسلاید حفظی و فشرده را حفظ میکردم. درسی نبود که بخواهم یادش بگیرم چون آیندهٔ کاری من در آن نبود. خیلی سخت داشتم پیش میرفتم. میدانستم که بعد از امتحان تمامشان یادم میرود و این خواندن تنها برای نمره است. به بابا زنگ زدم. گفتم: بابا من از خودم راضی نیستم. من امشب دارم یک سری حفظیجات به درد نخور رو حفظ میکنم برای امتحان فردا فقط هم برای نمره. خیلی از خودم ناراحتم» بابا از پشت تلفن گفت: پسرم. ما شب امتحان نمیخونیم که بهمون سخت نگذره. تو که با این افکار و سرزنشت داری به خودت سختتر میگیری». و من اون شب فهمیدم که حتی هنوز هم بابا را کامل نفهمیدم. سه اسلاید از پنجتا را خوانده بودم. دیگر ادامه ندادم و فقط فکر کردم به ابتدایی؛ راهنمایی؛ دبیرستان…
گاهی با خودم فکر میکنم که من تا آخر عمرم هجده خواهم گرفت. اما میدانید این عالی است. چون هجده جایزه دارد، نه بیشتر.
لطفا با دیدن این پست من را قضاوت نکنید، و مسلماً این تمام من نیست.
امروز موج موج نوشته دربارهٔ کوروش مینوشتند. من مثل نوح، سرگردان بر روی این دریای طوفانی، خسته از خواندن تکریرها بودم که کشتیام تکه تکه شد. عصایم را که بر زمین زدم دریا به دو نیم شکافت، هر یک ضد دیگری. من میان دیواری از امواج خروشان؛ کرانهای غریب و قریبی میدیدم در فاصلهای به اندازهٔ یک بند انگشت. افرادی ستایشش میکردند و افرادی لعنت. من فقط نوشتهٔ دوست تاریخدانم به دلم نشت: کوروش نه پیامبر بود، نه غارتگر. شاهی بود در زمان و مکانی خاص». قضاوت با شما! شاید شما حرفهای دلنشینتری شنیده باشید. من اما زیر برخی پستهای ستایشگر، کوتاه نوشتم: از کوروش نیست» و زیر پستی لعنت کننده: کذب است» (از یک دانشجوی دکترای تاریخ باستان پرسیدم). نویسندهاش را میشناختم زمانی دوستان خوبی برای هم بودیم اما با عقایدی کاملا متفاوت. یادم هست یک بار گفته بود: تمام پادشاهان بد بودن» و ما بحثمان شد. آن روزها خوب بود تا روزی که ناراحت شدم و گفتم: مخ یک عده که چیزی درباره موضوع نمیدونن رو شستشو دادن کار سختی نیست، ما رو هم بزرگ میکنه». شاید یادش نیاید اما من از آن روز به بعد طور دیگری میدیدمش، تا وقتی خودش گفت زمانی نازی بود و در مدرسه بچهها را شستشوی مغزی میداده و درکش کردم. دیگر ازش ناراحت نبودم، میفهمیدم که میشود لذت برد از سخن گفتن. انسان خوبی هست.
اما حرف امروز من دربارهٔ این که کوروش که بود نیست. نظر شما محترم است و دانش من ناقص. من برای همان چیزی مینویسم که کشتیام را ویران کرد و بر روی تکههایش سوار شد تا زنده بماند. همان وقت که در زیر پست برخی دیدم که میگویند: تمامی اینها که به قبر کوروش رفتن مزدور و جاسوس آمریکا و اسرائیلن یا ضد اسلام» و جالب بود که باور نداشتند که حتی یک نفر هم برای علاقه یا حتی جو حاکم رفته باشد! تا چشم کار میکرد خائن ریخته بود و هر کس که علاقهای داشت را لعنت میکردند حتی اگر بر قبرش نماز میت میخواند. و من این پست را برای حمایت از این افراد منتشر میکنم(!!!) تنها تا اگر در بین شما کسانی هستند که این رفتار را دیدهاند و به اسلام نسبتش دادند، یا گفتهاند که بسیجیها این طورند یا طرفداران حکومت فعلی را صاحب این گونه رفتارها دیدهاند، بعد از خواندن این متن دست نگهدارند از این خوشهبندیها.
در عاشورای امسال تورنتو کانادا رفتاری بسیار مشابه اما در خانههای دیگر این جدول دیده میشود. خیلی از شما اگر آنجا بودین خائن و مزدور خطاب میشدید. قبل از شروع مراسم، ضد حکومتیهای کانادا -مانند حکومتمان ایران- تهدیدهای خودشان را کرده بودند و میخواستن راه را ببندند. در پی آن مسلمانان تورنتو اعلامیهای را منتشر کردند. شما میتوانید این اعلامیه را در اینجا بخوانید.
متن زیر برگرفته از وبلاگ کمانگیر است. فردی که در صحنه عاشورا تورنتو حضور داشت و وقایع این اتفاق را با پیگیری منتشر کرد.
از خواندنش پشیمان نمیشوید! سر یک قهوه شرط میبندم… (این یکی را حتماً بخوانید! حتماً)
توجه: نگارنده این وبلاگ هیچ ویرایشی را روی این متون انجام نداده است.
این مطلب در تاریخ ۹ مهر ۱۳۹۶ در اینجا توسط آرش کمانگیر منتشر شد.
دیروز کسی از ایران توییت کرده بود نقشی که مدافعین حرم تو محرم امسال ایفا میکنن به جد از عباس و حسین بیشتره؛جوری که حسین الان نقش مکمله…». در عاشورای تورنتو هم، حسین نقش دوم را داشت. اینکه نقش اول ِ اتفاقی که روز یکشنبه در بخش شمالی تورنتو افتاد، با چه کسی است، سوالی بود که از صبح تا اوایل بعدازظهر مرا در خیابان نگه داشت. در این چند ساعت بین جمعیت راه رفتم و با آدمهای زیادی حرف زدم. سوال اولم از هرکسی این بود که دربارهی اتفاق چه فکری میکند. سوالهای بعدیام را به تناسب ِ جواب ِ اول و ظاهر ِ آدمی که روبرویم بود، انتخاب میکردم.
بعضی از آدمهایی که به آنها برمیخوردم را میشناختم. مثلا فعال ِ ی ِ ایرانی که تمام ِ راه، کنار ِ دستهی عزاداری میرفت و روی کاغذی به فارسی و انگلیسی توضیح داده بود که بدلیل اهانت به اسلام در ایران دستگیر و زندانی شده است. جوابش به سوال اولم این بود که ۹۰٪ شون اعتقاد دارن و ۱۰٪ شون رابطه دارن» و ادامه داد که حق دارن عزاداری کنن». وقتی از من دور میشد، میدیدم که لبهایش هماهنگ با صدای نوحهخوان تکان میخورند.
ملاقات دومام یکی از دوستانم بود. خانم و آرامشاش را قبل از این بعد از چند اجرای موسیقی دیده بودم و شاید به این دلیل وقتی حال مضطربش را دیدم نگران شدم. پرسیدم آبی چیزی میخواید؟» و جواب شنیدم اینا کیان؟ اینا کیان؟ ببخشید من حالم خوب نیست!» حرف بیشتری نزدیم. موقعیت، احوال ِ حرف زدن نبود. در چشمهای زن نگرانی و رد خاطرههای تلخ گذشته را میدیدم.
دو رومهنگار ایرانی ِ ساکن تورنتو، مخاطبهای بعدیام بودند. یکی نگران زیادهروی» بود و دیگری از تاثیر چنین اتفاقی در قدرت گرفتن راست افراطی در کانادا» حرف زد. هر دو بدیهی میدانستند که این گروه حق دارد با مجوز و در حضور پلیس، مناسک مذهبیاش را در خیابان به اجرا بگذارد. هر دو از رفتارهای گروه مخالفین ابراز انزجار کردند.
کمی بعدتر با زن سالخوردهای حرف زدم که حجاب سختی داشت و به انگلیسی گفت که با شوهرش آمده است. ساعتی قبل دیده بودم که مردی خاورمیانهای، ویلچر زن را در میانهی عزاداران هل میدهد. از رنگ ِ پوست ِ زن حدس زده بودم روس است، اما توضیح داد که در شهری در نزدیکی تورنتو بهدنیا آمده است و اینکه دقیقا متوجه نمیشود که گروه مخالفین چه میگویند، اما معتقد است که حق عزاداری ِ آرام ِ خیابانی ،یکی از حقوق ِ اساسی ِ مسلمانان کانادایی است. از او پرسیدم بهنظرش بقیهی جامعهی کانادایی چطور فکر میکند. نمیدونم، من فکر میکنم این آدمها حق دارن اینجا باشن».
کمی جلوتر دختری از جمع عزاداران برگهای به دستم داد که دربارهی قیام عاشورا به انگلیسی روی آن توضیحاتی نوشته شده بود. من ایرانیام» به دختر گفتم و جواب شنیدم که دختر در فرانسه بزرگ شده است. از او پرسیدم دربارهی گروه مخالفین چه فکری میکند و بهفارسی توضیح شنیدم که اونا با جمهوری اسلامی مخالفن، حرف ما اسلامه». از او پرسیدم چند سال دیگه فکر میکنی یک چنین گردهمآییای از همجنسگراها در ایران برگزار بشه» و اینکه آیا او حاضر خواهد بود از چنین اتفاقی حمایت کنند. they are sick. زبان دختر به انگلیسی چرخید. Iran is the only country that lets them get an operation or stop wearing women’s cloths. زبان من هم به انگلیسی چرخید !They don’t let them, they force them و دختر را به مستند شبیه دیگران باش» ارجاع دادم که مسالهی تغییر جنسیت در ایران را بررسی میکند. they are sick, even christians don’t like them، دختر گفت و خاموش شد.
همین سوال را از چند نفر دیگر در جمع عزادارن پرسیدم. مردی میانسال، که عضو انتظامات برنامه بود، به تندی نگاهم کرد و گفت هرکی خوشش میآد از اونها بره تظاهراتشون، من خوشم نمیآد» و پسری بیست و خردهای ساله به فارسی گفت کشور من اینجاست، اینها هم (به عزاداران اشاره کرد) نصفشون پاسپورت کانادایی دارن، من میخوام اینجا آزاد باشم، تو ایران هم همه آزاد باشن». مرد میانسال دیگری که ظاهری غربی داشت و بهآرامی سینه میزد گفت من نمیدونم».
از مرد میانسالی که عضو انتظامات بود پرسیدم مخالفین چی میگن؟ باهاشون حرف زدین؟» و جواب شنیدم اونها حرفی ندارن، ما هم حرفی نداریم باهاشون بزنیم». شبیه همین جواب را از یکی از مخالفین شنیدم که در واکنش به اولین سوالم بهسرعت از من فاصله گرفت و گفت تو هم از اونایی، من حرفی با تو ندارم». جواب دادم ببین من حتی مسلمون هم نیستم». تو با اونایی! شما همه مزدورین!» مرد مسنتری که با واکر کنار پیادهرو ایستاده بود و به عزارادان ناسزا میگفت در جوابم گفت اینها همه مامور جمهوری اسلامیان!» به دختر نوجوانی اشاره کردم و پرسیدم اون بهنظرت ماموره؟». همهشون مامورن!» به پسر جوانی که موهایش روی سرش سیخ ایستاده بود اشاره کردم و پرسیدم اون چی؟» تو هم ماموری! برو گمشو!» و از من فاصله گرفت.
کمی با فاصله از جمع عزاداران، دو زن میانسال با پرچمهای شیر و خورشید راه میرفتند و با صدای بلند با هم حرف میزدند. از دور بهنظرم رسید که در بساطشان یک پرچم confedrate هم هست. جلو رفتم و جواب شنیدم که پرچم، درفش ِ کاوهی آهنگر است. در همین حال یکی از دو زن متوجه سربند یاحسین»ی شد که در دستم بود. سربند را چند دقیقه قبل مردی به من داده بود. اون کثافت چیه دستت؟» زن پرسید و ادامه داد حقوق ، دیمیغراسی، آزالی، من از اینچیزها نمیفهمم، اینها نباید اینجا باشن!» و انگار که بازیاش با کلمات، آرامش نکرده باشد به عزاداران اشاره کرد و ادامه داد اینها تخم تازیان». به زن به آرامی گفتم که استدلالاش مایههای نژادی دارد و وقتی حدس زدم که متوجه منظورم نشده است اضافه کردم این حرف شما racism داره». زن فریاد کشید آره من racistام! من اصلا racistام! اینا تخم تازیان! نباید اینجا باشن! تو هم ازشونی!»
اغلب واکنشهای دیگر اما از این جنس نبود. از کسی شنیدم که این عزاداری زیبا نیست» و نفر دیگری برایم توضیح داد که این کار با کانادا همخوانی نداره». دیگری توضیح داد که حسین خرافه است» و دیگری که خیابون و بستهان و مزاحمان». با این آدمها از مادهی ۱۸ام اعلامیهی جهانی حقوق بشر حرف زدم که حق اجرای مناسک …در محیط عمومی» را به رسمیت میشناسد. به دیگری گفتم که سلیقهی زیبایی شناختیاش مسلما محترم است اما بهنظر من عزاداری برای امام حسین وما از رژهی سالانهی بابا نوئل نازیباتر نیست و اینکه کسی در خرافه بودن بابا نوئل شکی ندارد. ادعای مزاحمت و بستن خیابان را هم با جشنوارهی TIFF و بازیهای Invictus مقایسه کردم، که هر دو منجر به بسته شدن خیابانهای متعددی در تورنتو شدند.
دستهی عزاداری، حدودا دو ساعت بعد از اینکه به راه افتاد، در پارکینگ یک موسسهی کفن و دفن به انجام رسید. کسی پشت میکروفون، عاشورای حسینی را به شرکتکنندگان تسلیت گفت و اعلام کرد که پسر خردسالی در جمعیت گم شده است. کمی بعد کامیونی برای جمع کردن طبلها و بلندگوها رسید و دو ماشین در دو طرف پارکینگ هلیم و شله پخش کردند. وقتی غذا تمام شد، کسی داد زد کبابی … هم داره نذری میده و سوپر … هم. این سوپر دومی را شنیده بودم که زمانی پشت شیشهاش کاغذی زده بودهاست که ورود بهاییان ممنوع است». در همین احوال، گروه قلیل مخالفان در سمت دیگر خیابان از جنایات رژیم» میگفتند و مردی که تیشرت و شلوارک قرمز پوشیده بود با صدای موسیقی میرقصید. یک ساعت قبلتر مرد را دیده بودم که بیست-سی قوطی آبجو را با ریسمانی رشته کرده است و با صدای بههم خوردن آنها کمرش را میچرخاند.
عزاداران کمکم متفرق شدند و مخالفان هم بلندگوهایشان را جمع کردند. من هم نیم ساعت بعدی را به حرف زدن با چند رفیق گذراندم و بیش از آنکه به جوابی رسیده باشم، با ذهنی پر از سوال به سمت کافه استانبول رفتم. در سه ساعتی که گذشته بود، با دو گروه آدم حرف زده بودم که هریک تلاش میکرد وجود ِ دیگری و ذهنیاتش را ندیده بگیرد و حتی آن را بیارزش و شرمآور قلمداد کند. نکتهی کلیدی این بود که حضور ِ بیطرف ِ پلیس ِ تورنتو، سطح ِ درگیری را در حد صوتی نگه داشته بود و خشونت از حد صدمه زدن به پردهی گوش عابران پیشتر نرفته بود. و همین مایهی امیدواری است: شاید گفتگویی که نتوانسته است در ایران شکل بگیرد، به مدد بدیهیات دموکراسی و حقوق شهروندی در تورنتو اتفاق خواهد افتاد. شاید عزادار حسینی در تورنتو گذارش به gay village بیافتد و دربارهی حقوق دیگری و حق دیگری بودن» فکر کند. و شاید ایرانی لاییک در تورنتو به این فکر کند که ومی ندارد من با دیگری همدلی داشته باشم تا حقش برای انجام مناسک مذهبی را به رسمیت بشناسم. شاید همهی ما به این نکته فکر کنیم که حقوق بشر دقیقا زمانی مهم است که رفتاری که بشر میکند به مذاق من خوش نیست، و دقیقا به همین دلیل من نباید تصمیم بگیرم که دیگری باید یکشنبهی پاییزیاش را چگونه سپری کند.
درباره این سایت